.
مادرم!
برای همه اون شبهائی که از خواب بیدارت کردم
که به صدای گریم گوش بدی منو ببخش!
برای همه اون لحضاتی که میخواستم بگم دوست دارم
اما غرورم نگذشت
منو ببخش!
منو ببخش واسه همه اون شبهائی که رو دستت تکیه دادی
و از شدت خستگی خوابت برد
و من حتی به فکرم نرسید که یه بالش زیرِ سرت بذارم.
منو ببخش!
میخواستم سپر بلاهات باشم
اما گاهی مشت از هر طرف در میرفت و به تو میخورد
منو ببخش که کوچک بودم و نمی تونستم سپر خوبی باشم
برای همه اون شبهائی که تا صبح از غصه و نگرانی
خواب به چشمات نیامد منو ببخش
حاضر بودم همیشه بمیرم اما اشک هاتو نبینم عین این حرف و تو به من گقتی
منو ببخش که نمردم و گریه هاتو دیدم
برای همه اون لقمه هائی که نخوردی و گقتی سیری و من نفهمیدم که چرا اینقدر زود سیر میشی...منو ببخش
برای همه اون ساعت هائی که از من خبر نداشتی و فکر میکردی بلایی سر من اومده منو ببخش
اما من میدیدمت .صدای گریه هاتو که با اذان صبح
غم جان سوزی داشت رو شنیدم بارها و بارها شنیدم
اما هیچی نگفتم همیشه فکر کردم شاید تو هم
بعضی وقت ها صدای منو بشنوی با این همه فاصله اگه میشنوی جواب بده!
فقط بگو
مادرم بگو برای همیشه می مونی ؟؟!!
( از نوشته های افق روشن)
می دونین من دیوانه وار این کلمات رو دوست دارم شاید شاید ... خب تا آخرش رو بخونین تا جایی که بتونم براتون توضیح می دم.
((ارثیه ))
سالخورده ای فرتوت با دستانی لرزان و دیدگانی رنجور ماند از هر آنچه دیروز رخش بادپای نام داشت
قدرت جزیلی که جوانی می خوانندش و همینک در رگهای دیگری در جریان داشت . پیرزن بیچاره و سرگردان در زیر چتر سپهر و در بستر سرد خویش آرمیده بود
تنها وبی یاور ...
او در بحر خوناشام غم همراه با امواج شوریده سر روز می گذارند مغروقی بود غریب با مرجانهای سپید ورای اقیانوس
پیرزن به خود می پیچید لحاف هزار وصله اش دیگر یارای استقامت در برابر گذشت بی امان زمان را نداشت . از میان دهلیزها و شکافهای بی شمار پنجره غبار آلود زوزه گرگ خوناشام (سرما) گوش بی رمق پیر را آزاد می داد.
پیرزن در حال احتضار و با عجز در حالیکه جویباری از سرشکی داغ بر گونه هاش روان بود گفت ..
دریا دخترم صدایم را می شنوی بیا مادر تنهاست.
بارخدایا پس دریا کیست؟ کجا بود؟ چرا مادر را پرستاری نمی کرد؟ چرا در بحبوحه اندوه به دادش نمی رسید ؟
ناگاه دریچه ای از گوشه آلونک هویدا گشت و در قفای آن مظهری از ناتوانی با عنوانی که پیرزن بر آن نهاده بود در برابر دیدگانم نشست . پاهایش چون ساقه ریحان نحیف و بی روح و چشمانش همانند دو چراغ کم سو در مرکز دایره ای خاکستری می درخشیدند.
دریا فلج بود و تنها یک چیز داشت وسعتی بی فایده
دریا آرام آرام با کمک دستان و انگشتان مجروحش بر بالین مادر حاضر گشت . دست چروکیده او را فشرد خون از جراحاتش روانه گشت .
مار لب به سخن گشود
دریا دخترم هنگام آن رسیده که فراقی خونین را آزمایش کنیم ارثیه ای دارم ناچیز که برای تو باقی می گذارم هر چه هست در بقچه روبروی آینه برایت پنهان نموده ام و حال آن گنجینه از آن توست دریا باز هم گریست زیرا مادر دیگر غزل وداع را سروده بود
کنجکاوانه بدون آنکه دریا متوجه شود جلوتر خزیدم تا میراث مادر را رویت نمایم
حالا همه چیز را می دیدم بقچه چند قلمب یشتر نداشت
اول پیش نویسی بود به وسعت یک عمر با مکتوبی مبهم و در آن طبله خاکی دو شمشیر در نیام بشکسته عنوانی از دو چشمه سار خشک و ذراتی که گویا از دو تپه واژگون تا بدینجا حمل گشته اند.
دریا شمشیرها را بر بالای دیدگان گذاشت عنوان را نگاهش یافت و ذرات خاک را به گونه هایش مالید حالا دریا در بستر مادر زیرهمان لحاف هزار وصله آرمیده بود
پیش نویس را برداشتم روی آن یک جمله به چشم می خورد
(( از اول شروع کنیم))
پانوشت
-----------------------------------------------
می دونین من توی زندگیم دیوونه یه فرشته ام یه فرشته آسمونی یه فرشته خدایی یه فرشته پاک و مقدس یه فرشته به اسم مادر
حالا اون مادر سخت بیمار . بیمار بیمار بیمار بیمار
من اینا رو گفتم چون چند روزی از دیدنتون محروم می مونم تا برم مسافرت و برگردم جواب نهایی باید اونجا داده بشه اگر سعادت داشتم اگر خدا کمک کرد باز هم این فرشته رو دارم و گرنه باید با این فرشته .........
خب آبدارچی عزیز هم باید یه چند روزی بهم مرخصی بده به شرط اینکه از حقوق و مزایای من کم نکنه .
نمی دونم تو شرایط من قرار گرفته این یا نه اگر نه خب از غدار و مالک ملک و جبروت ملتمسانه می خوام هیچوقت هیچ تنهابنده ای قرار نگیره اگر هم آره می فهمید چی نوشتم
اگر دلتون گرفت سر نمازتون منو دعا کنین
راستی من افسونم
می بینمتون
بسم حق
سلام
لبها چاک چاک بود
دستها لرزون
چشمها تشنه و حیرون
رسیده بود به آب
چشمهاش فقط آب رو میدید
لبهاش خود به خود باز شده بودن
دستها رفتن به سوی آب
یک مشت برداشت
رسیده بود به لبهاش
چشمهاش هنوز آب رو میدید
توی اون آب زلال چهره های معصوم طفلکان کاروان رو دید با لبهای خشکیده
دیگه چشمها آب رو نمی دید
لبها بسته شد
دستها خالی
حالا مشک بود که پر می شد ٫ پر تر و پرتر و پرتر ...
داشت بر می گشت ولی
باز چشمها تشنه شده بود و
دستها لرزون و
لبها خشک
اون چشمهای تشنه رو با خونش سیراب کرد
دستها رو جدا کرد تا با بالهاش پرواز کنه
حالا یه قدری راحتتر شده بود ولی ...
ولی لبها هنوز اذیتش می کردن
مشک رو به دندون گرفته بود لبهاش برای یک قطره آب پر می زدن
چادرها دیده می شد
مرد مردستان قافله ٫ با آغوش باز دیده می شد
داشت می رسید
لبها دیگه تحمل نداشتن
طاقتش طاق شده بود
و یک لحظه ...
دیگه لبها سیراب بود از بوسه های برادر
چه خوش سیراب شد و رفت
فغان که آنان رفتند و من و اینان ماندیم ...
*******************
علمدار کربلا ٫ مردی که بسیار از مسلمانان سنی از روی احترام و عظمتش بسیار از نام او می ترسند ٫ برادر رو تنها گذاشت ورفت .
ماه روزهای روشن روی پاهاش رفت ٫ روی پاهاش برگشت و روی پاهاش به عرش پر کشید . ولی دستها و چشمان و لبها رو با خودش نبرد و گذاشت همینجا تا دستهاشو بگیریم و از چشمای اون ببینیم و با لبهای او سخن بگیم .
کسی هست که از عهده اش بر بیاد ؟
برای این کار یه مرد میخوایم ولی ...
ایام تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد .
والسلام
پدرخوانده - سلمان
بسم حق
سلام
تقریبا یک هفته گذشت
بعد از مدتها که دیگه از خودم و قدرت تصمیم گیری و اراده ام مایوس شده بودم ٫ توی یه امتحان کوچیک که خودم برا خودم گذاشتم تقریبا موفق شدم .
شنبه گذشته بیرون از خونه اتفاقی افتاد که احساس کردم دیگه اون اعتقادها و باورهای قدیمم رو باختم . دیگه اون قدرت قبلی رو ندارم ؛ دیگه محکم نیستم ؛ خورده شده بودم ٫جلوی آدمهایی که همیشه روی من حساب می کردند از همه بدتر جلوی خودم .
امروز احساس بهتری دارم فکر می کنم باز هم می تونم همون آدم سابق باشم . علت اون ضعف و سستی رو هم فهمیدم و امیدوارم که سردرگمی و بلاتکلیفی که داشتم دیگه سراغم نیاد .
چیزی که در آخرین متن نوشتم یاتونه ؟ در مورد انتخاب ؟ اونچه که همه می پندارن اینه که فقط یک تاریخ و فقط یک دنیاست که در حال اتفاق افتادنه ٫ در حالی که هر جا که مسئله انتخاب پیش میاد بع تعداد انتخاب ها ٫ تاریخهای جداگانه نگاشته میشه و این همون اراده الهی و سرنوشت و تقدیره که تا آخر هر مسیر نوشته شده و شما باید انتخاب کنید که این مظهره اراده و انتخابگری شماست . مثل حل مسئله ریاضی که می دونین از روش یک اگه حرکت کنین به جواب می رسین و در غیر این صورت جوابی بدست نمیارین ؛ میدونین که جواب در کدوم شاخه ست ولی باز هم گاهی وقتا راههای دیگه رو انتخاب می کنین شاید کوتاهتر بود و بهتر .
تاریخ مثل یک درخت می مونه که از یک نقطه آغاز میشه و مرتبا منشعب میشه . در هر گره که انشعاباتی جدید بوجود میاد در واقع شما بر سر یک انتخاب ما بین دو یا چند گزینه قرار گرفتین .
حالا به این نتیجه رسیدم که برای تصمیم گرفتن هر چقدر بیشتر مکث کنی به همون اندازه که ممکنه تصمیم بهتری بگیری ٫ ممکنه که از تصمیم درست دور بشی ٫ یک شمشیر دو لبه . زمان برای برگزیدن هر تصمیم محدوده . مثل منحنی که از صفر شروع میشه ٫ به اوج میرسه و دوباره صفر میشه . اگه از اوجش بگذریم از تصمیم درست دیگه دور شدیم . و این اوج بعیده که ۱۰۰٪ مسایل رو در نظر داشته باشه و در بر بگیره .
خیلی حرف زدم ٫ در انتها یک چند خط پراکنده گویی رو هم تحمل کنین :
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی ... از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
(ترانه ای از سیاوش)
***
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست ... گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
(ترانه ای از داریوش)
***
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد ؛ نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد ؛ خطی ننویسم که آزار دهد کسی را .
یادم باشد که روز و روزگار خوش است . همه چیز رو به راه و بر وفق مراد است و خوب .
تنها ... تنها دل ما دل نیست .
آره!
(دکلمه از پرویز پرستویی)
***
بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد ... گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
(اینم حسن ختامی از حافظ علیه الرحمه)
***
دلتون شاد لبت خندون روزگار به کام
والسلام
پدرخوانده - سلمان
<<HaPpY My BirThDaY>>
خجسته میلاد با سعادت سومین و درخشنده ترین و تابنده ترین و البته آخرین
اختر تابناک عالم خانواده ( یعنی همین داش عزیز خودتون ( آقا مهدی ملقب به MeYti)
رو به همگی عزیزان همچتی تبریک و صد البته تسلیت عرض میکنم و برای همتون از خداوند منان صبر جزیل مسئلت میکنم ( باقی عمر شما باشه)
برای حسن ختام چندتا دعا بکنم و برم
خدایا توفیق بده یک سوم این هوش سرشارو که فعلا داره تو چرت و پرت بافی فوق لیسانس میگیره اختصاص به درسم بدم (میدونم با همینقدر به اون چیزی که میخوام میرسم)
خدایا سایه من و از سر دوستام کم نکن میدونم تحمل دوری من براشون سخته افسردگی شدید روحی میگیرن اگه من نباشم
خدایا سایه دوستامم از سر من کم نکن چون دیگه به افسردگی نمیکشه
خب من یواش یواش برم کادوهارو از سطح شهر جمع آوری کنم ملت منتظرن
خوش باشین همگیتون
عزیز از مشهدAzIZ