بوی باران ، بوی سبزه ،بوی خاک ،
شاخه های شسته، باران خورده پاک
آسمان آبی ابر سپید،
برگهای سبز بید،
عطر نرگس،رقص باد،
نغمه شوق پرستوهای شاد،
خلوت گرم کبوترهای مست ....
نرم نرمک می رسد اینک بهار،
خوش به حال روزگار!
خوش به حال چشمه ها و دشتها،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیم باز،
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب،
خوش به حال آفتاب،
ای دل من گرچه ـ در این روزگارـ
جامه رنگین نمیپوشی به کام،
باده رنگین نمی بینی به جام،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت ـ از آن می که می بایدـ تهی است،
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از ما اگر کام نگیریم از بهار .
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ،
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!!!!
شادروان فریدون مشیری
یادم چند روز پیش توی وبلاگ بیریا یه کامنت گذاشتم که میخوام تا قبل از عید در مورد عید حرف بزنم از این جور چیزا ولی نشد حقیقت یا اتفاق افتاد که همی فکرم مشغول خودش کرد خلاصه امید وارم همه به بزرگی خودشون ببخشن این آخر سالی
خب من این عید باستانی رو خدمت همگی دوستان تبریک عرض میکنم امید وارم که سال خوب خوشی رو پیش رو داشته باشید
سر سفره هفت سین مارو هم از دعای خودتون بی نصیب نذارید التماس دعا
من این عید اینطوری تبریک گفتم شما چطوری تبریک میگید به دوستانتون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آبدارچی
بسم حق
سلام
می خوام توی این چند روز مونده به سال نو یه قصه براتون بگم .
به همه گفتم که 22 سالمه اما ...
اما فقط چند نفر می دونن که من متولد 6 اردیبهشت 1362 هستم . اونایی که من یا عکسمو دیدن , احتمالا الان از تعجب شاخ در آوردن : یه بچه 20 ساله با قیافه ای حدود 27-28 .
هیچوقت توی عمرم خاطرات ننوشتم هرگز از این کار خوشم نیومد . برای همین خوب وارد نیستم . ولی میخوام بنویسم .
از موقعی که چشمامو به روی این دنیا باز کردم دیدم که حق ندارم بچگی کنم . حق نداشتم بچگی کنم چون پدرم یه مرد بود از اون مردهای قدیمی . حق نداشتم بچگی کنم چون من پسر بزرگ بودم و یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم . حق نداشتم بچگی کنم چون عاشق فردین و ملک مطیعی و ایرج قادری بودم , کشته مرده مردونگی ها و جوونمردی ها و پلهوون صفتی قدیمیها .
توی کودکی هام هر موقع که روی دیوار همسایه می رفتم , هر وقت که ماشینهام رو از روی پله ها رها می کردم
, هر موقع که ساعت 3 بعد از ظهر یه روز کسل کننده (مثلا روز جمعه) هوس فوتبال بازی اونم توی خونه به سرم می زد
فقط یه چیز در انتظارم بود ... آخ ...
بزرگتر که شدم توی دوره نوجوونی همش نصیحت شدم . اونقدر که خودم هم گاهی وقتا می رفتم روی منبر (مثل همین الان). توی دوره دبیرستان دیدم نه قیافه و تیپ و هیکلم به این بچه سوسولها و جینگیله مستونهای امروزی با موهای ژل زده , ریش گانزی(یا گانتزی تلفظ درستش رو نمی دونم) , شلوار بگی و پیرهنهایی که آستینهاش از نوک انگشتها رد شده و عینک فلان
و کفش بهمان , می مونه و نه دیگه افکار و عقاید و چیزهایی که فکر می کردم و می کنم که شخصیت من رو تشکیل داده و ساخته به این سبک جوونا می خوره .
توی اون دوره همیشه ساده می پوشیدم , موهام کوتاه بود , سرم پایین بود . یک عدد ببو (با تلفظ baboo ) به معنای واقعی کلمه .
سال 80 پیش دانشگاهی تموم شد. کنکور قبول نشدم . یه سال برای سربازی فرصت داشتم . ازتابستون 80 موهام رو بلند کردم منتها باز هم نه مثل امروزی ها , مثل جوونای دهه 40 و 50 . شلوار راسته , پیرهنی که دکمه بالا همیشه باز بود , یه زنجیر که دعایی منسوب به حضرت جوادالائمه (ع) بود به گردنم و یک تسبیح که دونه های درشت رنگی داره توی دستم (همین الان هم توی دستمه).
سال 81 دانشگاه آزاد مشهد رشته کامپیوتر گرایش سخت افزار قبول شدم . توی دانشگاه از همون روز اول انگشت نما بودم . تصورش رو بکنید کسی با این نشونی ها که حالا ساسپندل (همون بند شلوار - عده ای میگن شلوارش رو از گردنش آویزون کرده) به علاوه یک بارونی هم به اون هیبت عجیب و غریب اضافه شده , از یه ماشین امروزی پیاده بشه و یک گوشی موبایل هم توی دستش , خیلی شگفت آوره
, اینجا دیگه همه دور و بری ها (منظور جماعت همیشه چشم چرون دانشجو ٫ اعم از پسر و دختر) , از تضاد و تناقض های ناشی از جهلشون , انگشت حیرت می گزیدند و چشمانشون همچون تخم مرغهای آب پز ولی ناپز از حدقه می زد بیرون
. (چرا یه آدمی با این تیپ نباید با موبایل حرف بزنه؟؟؟ یا شاید من اشتباه کردم)
اولش برام جالب بود که کسانی روزی ده بار ممکن بود از جلوم رد بشن و من رو ببینن ولی بازم هر بار , چنان زل می زدن که انگار چنین موجود نخراشیده و نتراشیده ای به عمر پر برکت خودشون ندیدن (نکته: توی مخلوقات خدا گاهی وقتا موجوداتی به دنیا میان که فکر می کنی از قطعات اضافی دیگرون سر هم شدن , یه سر , یه دست , یه پا و ... همشون با هم جمع شدن و یه آدم رو تشکیل دادن ٫ شاد من از اونهام ؛ بازم که کفر گفتی پسر
)
همینجا باید بگم از قبل از کنکور داشت یه سری اتفاقاتی توی زندگیم می افتاد.
تا اینجای زندگی من رو داشته باشین تا از ترم دوم به بعد رو یعنی بهمن 81 , بعدا تعریف کنم .
این قصه ادامه دارد...
سلمان
سلام .
بچه بودم شنیدم یکی خود کشی کرد یعنی خودشو سوزوند میخواستم امتحان کنم ببینم انقدر دل جرات دارم دیدم من نمیتونم فقط میخواستم دل جرات خودم بسنجم خب قبول نشده بود پس بی خیالش شدم تا یه روز به بابام گفتم بابا اینای که خودشون میکشن چه دل جراتی دارن گفت چطور گفتم اخه من هرکاری میکنم نمیتونم حتی فکرشو بکنم
حرف جالبی زد گفت نه عزیزم اونا خیلی هم ترسو هستن ترس از مشکلات زندگی کاریشون میکنه که خودکشی کنن نمیتونم با مشکلاتشون کنار بیان خودشون خلاص میکنن اونی که دل جرات داشته باشه انقدر میمون میجنگه تا پیروز بشه نه خودشو بکشه
حقیقت امروز خیلی از وبلاگ نویسی خودم ترسیده بودم چند تا از دوستام دیدم ناراحت داشتم شونه خالی میکردم میخواستم این مطلب آخریم باشه که مینویسم ولی نه من اهل جا زدن نیستم به قول پدر خوانده شمشیر از رو بستم پس آماده مبارزه هستم پس میطلبم برای مبارزه رو در رو بگید بسمالله به خودمم بگید چرا اینارو نوشتم هیچکس مثل خودم نمیتونه دلیل داشته باشه برای حرفام
همیشه توی دنیای مجازی برعکس دنیالی حقیقی خودم ،شکست خورد خودم رو نشون دادم چون دنیای مجازی دست آدم کوتاه از همچیز فقط با جملات بازی میکنه
ولی اینبار منم میخوام بازی کنم میخوام ببینم چقدر میتونم با مشکلات دنیای مجازی کنار بیام
منتظرم
آبدارچی
بسم حق که کریم است و ... ما در نوکری ناتوان
سلام
عزیز دل,
عزیز دل تو را با خویشتن یک دل نمی بینم
بجز خون دل از این عشق بی حاصل نمی بینم
هزاران جهد کردم تا به راهت آورم
لیکن چه حاصل چون تو را در همرهی مایل نمی بینم
تو کیستی که من این گونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
گفتی شتاب رفتن من از برای توست
آهسته تر برو که دلم زیر پای توست
با قهر می گریزی گویا که غافلی
آرام سایه ای همه جا در قفای توست
ای دل نگفتمت حذر از راه عاشقی
رفتی بسوز , این همه آتش سزای توست
جستم از دام به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب من بیمار , مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
×××××××××××××××××××××
بزن که سوز دل من , به ساز می گویی
ز ساز دل چه شنیدی , که باز می گویی
مگر حکایت پروانه می کنی با شمع
که شرح قصه به سوز و گدار می گویی
کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن که در دل این پرده راز می گویی
به سوی عرش الهی گشوده ام پر و بال
بزن که قصه راز و نیاز می گویی
×××××××××××××××××××××
نون و القلم
قسم به قلم
قلمم شکست
دلم شکست
مغزم از کار افتاد
پاهام دیگه نای راه رفتن ندارن
دستام رعشه گرفتن
چشمام سیاهی میرن
گوشام زنگ می زنن
کمرم خم شد
اوف به این روزگار
اوف به این فلک غدار
نه باز ایراد می گیرن که سرنوشتو چیکار داری
لعنت بر خودم
که هر چه کردم ٫ خودم کردم
اینم از عید امسال
مثل پارسال
مثل هر سال
(تنها تو میدونی که پارسال چی شد)
بدرود
سلمان