قصه(متل)



یه روز یه حاجی که خدا تازه بهش یه دختر داده بود داشت از مهمونی بر میگشت خونه که دید روی دیوار خونه همسایه یه فرشته با لباسهای سفید دفتر دستک نشسته بهش گفت تو کی هستی اینجا چه میکنی

فرشته : من از طرف خدا امدم داشتم طالع این پسر که تازه توی این خونه به دنیا امده مینوشتم که تموم شد

حاجی :میشه بگی توی طالع این پسره که تازه به دنیا امده بود چی نوشتید

فرشته : طالع این پسره اینه که با دختر هسایشون که دختر حاجی باشه باید ازدواج که

حاجی جا خورد یعنی این پسره بایید بشه داماد من

حاجی : کی گفته همچین طالع برای این پسره بنویسی
فرشته : خدا گفته که هم با این دختره ازداج میکنه هم همی ثروت پدره دختره هم به این پسر میرسه

حاجی عصبانی  شد فرشته هم رفت حاجی باخودش فکری کرد  چند ماه بعد  میره بچه ه رو که توی همسایگیشون تازه به دنیا امده بود میخره اخه خانواده پسره ببدبخت بودن اون  به خاطر چند تا کیسه سکه میفروشن به حاجی ،‌حاجیم اونو میگیره میبره کنار رودخونه سینه پسره رو پاره میکنن میندازه تو ی رودخونه . چند سال بعد حاجی برای تجارت میره یه شهر دیگه توی اون شهر یه غلامی خوش سیمای رو میبینه اون میخره میخره که با خودش بیاره به شهر ش  خب توی راه که میرن حمام حاجی میبینه که سینه پسره شکافته شده قبلا ازش سئوال میکنه جریان چی چرا سینت اینطوری شده جریان تعریف میکنه چه بچه که بوده ماهیگیرا اون از آب میگیرن با سینه شکافته شده که به خواست  خدا نمیمیره زنده  میمونه خب حاجی میفهمه که این همون پسره هستش که قرار بود با دخترش ازدواج کنه .

حاجیم هرچی فکر میکنه میبینه نمیتونه از پس همچین آدم قلدوری بر بیاد حاجی پیره اون جوون برناست چه کار کنه چه کار نکنه نرسیده به شهر خودشون یه نامه میده دسته پسره که اینو برو بده دست پسره بزرگم

پسره نامه رو میگیره میره بده به پسره حاجی  توی شهر دنبال آدرس داره میگرده که دختر حاجی اون از دور میبینه یه دل نه صد دل عاشقش میشه بهش میگه چه کار داری با خونه فلانی میگه این نامه رو باید بدم به پسر بزرگ حاجی دختره نامه  از پسره میگیره میگه من دختر همون حاجی هستم نامه رو میگیره میخونه میبینه نوشته حامل این نامه رو بکش  دختر که این میبینه نامه پدرشو عوض میکنه این مینویسه توی نامه که حامل این نامه رو تا قبل از رسیدن من به عقد خواهرت در بیار نامه رو میده به پسره که بده به داداشش که تا قبل از رسیدن حاجی این دوتا به عقد هم در بیان .


حاجی وقتی  میاد توی شهر میبینه پسره با دخترش امدن به پیشوازش که تعجب میکنه به پسر ش میگه چه کردی پسر نامه رو نشون حاجی میده که کاری که تو گفتی منم انجام دادم ....


ادامه داره .........




آبدارچی
نظرات 3 + ارسال نظر
مهربون شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:23 ب.ظ http://bahaneye-ghoroob

salam aghaie abdarchi age migoftam omretoon be andazeie hamoon gol behtar bood!? chon gol nahaiat 2 ya 3 sa@ bemoone vali shabe yalda? dar har hal sharmande rasti matnetoon jaleb bood

به علت این که این خواهر بنده پیش دستی کرده من نتونستم اونجا نظر بدم هر چند فقط میخواستم بگم که منتظر ادامش هستم تا یه نظر مبسوط و کامل و جامعی بدم که حسابی مستفیذ بشی (با عرض ارادت پدرخوانده به همراه دو نخطه دی)

افسون شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام
اینه که میگن قسمت خدا رو نمیشه عوض کرد جالب بودش
راستی چرا این مطلب رو انتخاب کردی آبدارچی ؟

سلام . افسون سال نو مبارک میبینم که برگشتی ...... به خدا خسته شدم انقدر به چرا ها که میپرسن جواب بدم بزارد هرکی هرچی دلش میخواد بگه چراشم برای خوش دلم گرفته بود از چی نمیدونم ......... فقط یه حسی بهم گفت اینو تایپ کنم تایپ کردم کسیم به خودش نگیره برای هیچکس نیست برای دل خودم ............... قربونت افسون بازم سر بزن خوش حالم میکنی دونقطه دی

گلتاج شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 04:45 ب.ظ

سلام دختره چش سفید چه هول شوور بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد