بسم حق
سلام
در ادامه بحث قبلی که با رویا جون داشتیم , میخوام بازم بنویسم . منتها این بار فکر می کنم ایشالله اگه خدا بخواد بعد از مدتها یه کمی متفاوت تر نوشتم شاید هم چند خطش رو بخونین و بگین که مثل قبله ولی خواهش می کنم تا آخر بخونین . شاید متفاوت بود و بالاغیرتا نظر هم بدین تا باز هم بحث کنیم شاید من از اشتباهاتم در بیام یا این که تونستم چیزی رو بگم که کمکی به شما بود . شکراً جزیلا
من نمیگم دنیا و زندگی رو نباید دید و نباید در نظر گرفت . چون همچین آدمی ولو عاشق باشه یا به هر بهونه دیگه ای , مثل یه آدم تارک دنیا می مونه و یه همچین کسی هرگز عملش قابل قبول نیست میخواد برای پرستش یکتای بی همتا باشه یا معشوقه ای بی همتا یا ... ببینین قبول کنید که عشق امری ست روحانی و ماورایی حسی ست معنوی . چیزی ورای این دنیاست .
اینجوری بگم که شاید آشناتر به گوشامون باشه ؛ ما آدمها دو بعد داریم : یکی مادی و جسمانی , دیگری غیر مادی و روحانی .
بعد جسمانی ما ناشی از زندگی در دنیای مادی هست و نیازهای خاص خودش رو داره همچون جسم زیبا , خوردن , آشامیدن , بیماری اعضای بدن و ...
بعد روحانی که نشئت گرفته از منبع لایزال الهی ست با ویژگی ها و نیازهای ویژه مثل : پرستش , عشق , ایمان , بیماری های روحی و ...
وقتی میگم عشق رو با زندگی نباید قاطی کرد به این معنی نیست که باید زندگی رو فراموش کرد و کلا این دوتا مقوله رو از هم جدا کرد. ولی نباید به عشق رنگ مادی داد. همونجوری که نباید زندگی رو فقط توی عشق و عاشقی و مجنون بازی دید . نه! زندگی و عشق به موازات هم حرکت می کنن به هم وابسته اند و نیازمند ولی اگه با هم محلول بشن (با مخلوط شدن فرق داره) اونوقت نمیشه نیازها و مقتضیات هر دو رو به جا آورد . مثلا میخوای از روی عشق یه هدیه بخری ولی زندگی و ناتوانی مالی این اجازه رو به تو نمیده در حالی که اون هدیه اگه از روی عشق باشه قیمتش مهم نیست . آره این شعارها , این حرفهای قشنگ رو خیلی شنیدیم و شنیدید ولی اگه امروز حالمون از این حرفها بهم می خوره واسه اینه که هیچ وقت نخواستیم یا نذاشتن که راجع به شون درست فکر کنیم .
وقتی زندگی و عشق با هم قاطی بشن و مرزی بینشون نباشه (این مرز باز به معنی جدا کردن کامل اونها از هم نیست – تناقض شاید داشته باشد اما سعی می کنم این تناقض رو هم توضیح بدم) اون وقت شما بدون این مرز فکر می کنید که با ابزار یکی می تونین دیگری رو هم سیر و بی نیاز کنین . مثلا من و شما در درونمون احتیاج و نیازی به نام پرستش داریم حالا پرستش خدا یا یه بُت یا یه آدم یا ... کاری ندارم (که خودش بحثی ست جدا) ؛ حالا فکر کنین که بخوایم این نیاز رو بیاریم اینجوری رفع کنیم که بگیم من غذا رو در حکم خدا و اون معبودم قرار میدم و می پرستم وعمل پرستش من همون خوردن منه . ولی اینجا دو تا موضوع که از اساس و بنیاد و ساختار و نیازها با هم متفاوتند رو به طرز تهوع انگیز و بدی به هم پیوند زدیم .
اما باز اگر این مرزها ا ونقدر واضح و برجسته باشه که بشه زندگی و عشق رو از هم جدا کرد (به سادگی جدا ایستادن روغن بر روی آب) , اون وقت دچار سردرگمی میشیم اون وقت می مونیم که باید زندگی کنیم یا عاشق باشیم . فکر می کنیم فقط یکیش رو باید انتخاب کنیم . در نهایت کسانی که همچین طرز تفکری دارن یا افسرده میشن و دست آخر یا از فرط ناتوانی دست به اعمالی چون خودکشی می زنن یا مجنون میشن و یا هم که عطای عشق رو به لقاش می بخشن و دنیا رو انتخاب می کنن . عشق و زندگی درست مثل حیات داشتن در دنیای مادی و در کنارش اعتقاد داشتن به روح و آخرت و دنیای باقی می مونه .
اما اون تناقض بالا ؛ چطور میشه که هم اینقدر با هم وابسته و قاطی باشن که لازم و ملزوم باشن و هم اونقدر از هم دور بشن و مجزا که نیازهاشون با هم قاطی نشه؟ یک مثال میارم شاید روشن بشه ولی راه حلی براش ندارم . لااقل فعلا . ولی معتقدم که این راه حل تقریبا برای هر کس منحصر به فرده به تعداد ابنای بشر و کثرت انفاس .
تصور کنین مقدار زیادی شکر که ذراتش فوق العاده ریز باشن رو با همون مقدار براده آهن که اینها هم در حد مولکول کوچک باشن قاطی کنین . پیش از اختلاطشون , هر کدوم رنگ و ویژگی های خودشون رو دارن اما پس از اختلاط به علت خطای دید به یک رنگ بینابین می رسن و یه سری ویژگی ها مشترک پیدا می کنن . این از مخلوط شدن و وابسته شدن این دو به هم . ولی با یک آهنربای قوی شما می تونین براده های آهن رو از شکر جدا کنین . این هم از عدم اختلاط صد در صدشون . (این مثال رو توی دبستان وقتی میخواستن فرق مخلوط شدن با محلول شدن رو بگن , بیان می کردن . نمیخوام بگم خیلی نکته سنجم ولی میشه به موضوعات کوچک و به ظاهر بی اهمیت نگاه های متفاوتی کرد بسته به این که توی چه دنیای دارین سیر می کنین و چه دیدی داشته باشین)
مثالهای دیگه ای هم به ذهنم می رسه ولی فعلا خیلی طولانی شد تا بعد . در ضمن توی مثالهایی که زدم نمونین و اگه همش از صیغه جمع مخاطب استفاده کردم منظورم کلی بود خود من رو هم شامل میشه .
حق یار و نگهدارتون .
والسلام
بسم حق
سلام
امروز روز آخر هست و فردا آخرین امتحانم رو میدم و ایشالله اگه خدا بخواد شرشون کم میشه . البته نه این که صد در صد از فردا اینجام ولی خب همونجوری که با این که گفتم نیستم و بودم ، از این به بعد هم هستم ولی خب کمرنگ. اینم واسه این آپدیت کردم که اینجا یه هفته ست هیچ اتفاقی نیفتاده . باید یه فکری برای این آبدارچی و افسون بکنم . شاید تعطیل کردیم با این وضع . اما در مورد آپدیت های اخیر آبدارچی :
1-همین اول بازم بگم یادمون نره عشق دست خود ماها صد درصد نیست . یه جورایی می تونی خودتو , دلتو , وجودت رو عاشق نگه داری ولی اون وقتی که یکی رو پیدا کنی واسش ، دیگه دست خودت نیست ؛ شاید هیچ وقت اون کسی رو که توی نظرت بوده پیدا نکنی چون اون یه ایده آله و ایده آل هم وجود نداره . موقع عاشقی رو ما خودمون تعیین نمی کنیم که بخوایم به خاطرش در این مورد کسی رو مقصر بدونیم و محاکمه کنیم و عملش رو خلاف بدونیم .
2-ممنوع بودن که میگی یعنی چی ؟ از چه دیدگاهی؟ از چه منظری؟ قانون؟ شرع؟ عُرف؟... در مورد فیلم بابا شمل حرفی ندارم ولی موضوع بقیه رو با این مورد قاطی نکن . در مورد بابا شمل هم بعدا حرف می زنم هر چند الان درست اصل فیلم یادم نیست . باید دوباره ببینمش . اما عشق سید مرتضی به طوبی از دیدگاه قانون ایرادی نداره نه ممنوعه و نه خلاف . شرعا هم هیچ رابطه ای بین سید مصطفی و طوبی نبوده پس گناهی هم نیست . عرفا هم با این که مصطفی و طوبی به نام هم شده بودند اما کسی نمی تونه دختری رو مجبور کنه که با کی ازدواج کنه و با کی نکنه . پس بازم ایرادی نیست . اما یه دیدگاه شاید توی من و تو و ما باشه که چنین چیزی رو , چنین عشقی رو , نمی تونه پذیره ولی مجبوره , اونم وجدانه . یه وقتی به این فکر می کردم اون قدیم قدیما که کتاب و قلمی نبود , سواد نبود و مکتب نبود , اصلا نوشتنی در کار نبود و هنوز آدمیزاد نقاشی می کرد روی دیوارها , آدمها چه جوری , روی چه مدرکی به استناد چه چیزی همدیگه رو همسر هم می دونستن؟ عقدنامه های اون موقع چه جوری بود؟ مهریه و شیربها و هزار رسم و رسوم دیگه کجا ثبت میشد تا پرداخت بشه؟ توی وجدان آدمها .
آدم دو پا از روزی که برای محکم کردن معاملاتش یاد گرفت که اونها رو ثبت کنه , عشق و ازدواج و زندگی رو هم معامله کرد . آره! ما آدما از روزی که قلم و کاغذ رو شناختیم به جای این که بیشتر به ثبت تاریخ , به کسب معرفت , به تحصیل علم و دانش و ... بپردازیم , سعی کردیم معامله کنیم . توی هر چیزی ؛ حتی توی عشقمون , توی زندگیمون . اره من و تو هم محکومیم به این جور زندگی معامله ای . چون حتی اسلام هم میگه باید بنویسی و امضا کنی و تعهد بدی ؛ حرف و قول و قــَسَـم هیچ اعتباری نداره . وجدان کیلو چنده ؟ آره مرد! من و تو هم باید به این قانون و شرع و وعرف که میگن بنویس و حرف هم نزن , تن بدیم . آره مرد! ولی من دلم میخواست با خونم امضا بکنم . این یه شعار نیست چون اون امضا که از من می گیرن در واقع فحشی هست که نصیب من میشه به وجدان و مردونگی و شرافت من . این من که میگم نه من که مرد هستم ، کلا به هر آدمی . آره مرد! دلم از این فحشا گرفته .
3-گفتی بین مصطفی و مرتضی و طوبی یکیشون باید کارش اشتباه باشه . چرا؟ روی چه اصلی؟ مصطفی عاشق بود , خاطرخواه بود ولی حاضر نبود بهای عشقش رو بده , هیچ دلیل و مدرکی و بهونه ای واسه این که خودش نرفت عقد کنه , پذیرفتنی نیست . بهای عشقت رو بپرداز بعد گردن صاف کن و سر بالا بگیر و از عالم و آدم هم طلبکار باش .
مرتضی شاید در حق داییش بدی کرد ولی عاشقی مگه دست خود آدمه؟ اره شاید عشقهای با یک نگاه رو بشه خیلی راحت مسخره کرد و قاه قاه خندید ولی عشق , عشقه . شاید همون عشق با یک نگاه از عشقی که بین دو نفر که هم دیگه رو در طی 20-25 سال زندگی و کنار هم بودن (همسایه بودن , دوست بودن , یا هر دلیل دیگه) پیدا کردن , خیلی قوی تر و حقیقی تر و خالص تر و آسمونی تر باشه ؛ شاید ... مرتضی هم اشتباهی نکرده در عشق , اشتباهش در این بوده که ندونسته پاش رو توی چه راهی گذاشته و به آخر و عاقبتش فکر نکرده . فکر نکرد که عشق مثل یک کمند می مونه که ناگهان به دست و پات میفته و اسیرش میشی . یه اسارت شیرین که دلت نمیخواد ازش دل بکنی . واسه این بود که تمام مدت ، عشق , زندگی و اساس وجود خودش رو توی کفترهاش می دید. اشتباهش اونجا بود که بجای این که به آدمها عشق بورزه و محبت هدیه کنه , با کفتراش بق بقو می کرد . آدمها رو فراموش کرده بود .
طوبی هم اشتباهی نکرد . تو اگه عشق اون رو به خاطر این که با یک نگاه بوده یا به خاطر این که قبلا به نام کس دیگه ای شده بوده محکوم می کنی , چرا نمیگی عشق اولش هم با یک قاب عکس شکل گرفته بود؟ اصلا مگه دختر جماعت یک جنس یا کالاست که بگیم چون به نام شده بوده دیگه تموم؟ تازه براساس همون دید معامله گر که برای همه چیز سند میخواد , هیچ مدرکی دال بر این که طوبی از آنِ مصطفی ست در جایی ثبت نشده بود . نه! اون هم اشتباهی نکرد .
اما این که یه جای کار می لنگید . آره! اونجای کار , سرنوشته . یه وقت خودمونو مثل یک قناری تو قفس سرنوشت اسیر می بینیم مثل طوبی و یه وقت خودمونو آزاد و رها و بی قید می بینیم مثل مرتضی . یه وقت هم اونقدر اسیر زندگی خشک و ماشینی میشیم که از خودمون از دلمون و دنیای غیر مادی , بی خبر میشیم مثل مصطفی .
فراموش کردیم : کی هستیم؟ چی هستیم؟ برای کی هستیم؟ برای چی هستیم؟ با کی هستیم؟ با چی هستیم؟...
فراموش کردیم که :
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
آسید مرتضی طوبی رو برای خودش عقد میکنه
جواد خالدار به عباس گاری چی خبر میده که امروز آ سید مرتضی میاد کاشون اونام منتظرش که انتقام بگیرن
همون شب توی پارک عباس گاریچی که خودش جرات رو در روی با مرتضی رو نداره جواد میفرسته جلو که اونم جرات نداره پا به فرار میزارن
همه توی خونه ا سید مصطفی دارن بسات عروسی رو بر پا میکنن
شب همه خواب هستند آ سید مرتضی یواشکی میره تو پشه بنده طوبی با تو با حرف میزنه ادای زن شوهرهای در میارن که با هم دعواشون شده بعد آسید مرتضی اسم طوبی رو صدا میکنه طوبی اسم آ سید مرتضی رو بی بی مادر آ سید مرتضی از خواب بیدار شده و این دلداگی دوتا رو میشنوه
فردا توی حییاط خونه آ سید مصطفی به مرتضی میگه که بی بی باهات کار داره اونم به داییش میگه که نذر داره میخواد بره قالی شوی خودش به جای اون بره پیش بیبی
آ سید مصطفی میره پیشه بی بی بی بی به خیال اینکه اون مرتضی هستش نفرینش میکنه که چرا با داییت این کار کردی داییت اگر یه جو غییرت براش مونده باشه باید تیکه تیکت کنه ما جرای اون شب میگه که من شنیدم تو داشتی به زن دایت چی میگفتی همیه داستان عشق عاشقی بین اون دو نفر برای آ سید مصطفی رو میشه
مراسم قالی شوی آ سید مصطفی با جواد خال دار عباس گاریچی دارن دنبال مرتضی میگردن که مرتضی پا به فرار میزاره
آ سید مرتضی میره تو یه امام زاده اونجا بس میشینه آ سید مصطفی چاقوش میده به عباس گاریچی میگه تا وقتی اون تو کاری باهاش نداشته باشید امد بیرون کارشو تموم کنید ولی جون مرگش نکنید
آ سید مصطفی میره برای طوبی
شروع میکنه با طوبی دعوا کردن زدن اون که چرا بهش خیانت کردی طوبی هم قباله ازدواجشو نشونش میده میگه من گناه نکردم من زنش شدم طلا که پاکه چه منتش به خاکه
آ سید مصطفی وقتی می فهمه چادر طوبی رو میندازه سرش میره که جلوی عباس گاری چیرو بگیره
عباسم داره جواد رو شیرش میکنه بره کارشو تموم کنه بهش میگه خونشو نریز بره خفش کن اونم شیر میشه میره تو حرم بر میگرده میگه کار تموم شد
سلام
این یه تیکه از فیلم طوقی نوشته علی حاتمی
اگر فیلمهای علی حاتمی دیده باشید یا سریال هزاردستان خوب میدونید علی حاتمی خوب
دیالوگ های مینویسه
نمونه همینی که میخوام بنویسم
ولی اول بزارید یه کم در مورد فیلم طوقی بنویسم
طوقی دومین فیلم علی حاتمی بود فکر کنم در بیست دو یا بیست سه سالگی نوشتش
طوقی
آسید مرتضی یه پسر کفتر باز
آ سید مصطفی دائی مرتضی بزرگ طایفه برای خودشم اسم رسمی داره
گوهری قبلا دوست آ سید مرتضی بوده که الان شوهر کرده
عباس گاریچی شوهر گوهری
جواد خال دار شاگرده عباس گاری چی
طوبی نامزده آ سید مصطفی
خب داستان
آ سید مرتضی یه کفتر میگیره یه کفتر طوقی مادرش که کور هم بوده قسمش میده که طوقی رو پر بده بره که بابات طوقی گرفت من کور شدم
طوقی به ما نمیاد
آسید مرتضی میره طوقیه رو بده دسته یه کی که دائی وسط راه میبینه بهش میگه باید بری شیراز یه دختر دیدم به نام طوبی برام عقدش کنی بیاریش کاشون که با هم ازدواج کنیم آسید مرتضی کلی با دایش شوخی میکنه که چی شده میخوای زن بگیری اون وقتا که دخترای محله رو شله زرد اسمتو مینوشت میفرستادن برات ردشون میکردی حالا چی شده میخوای زن بگیری ولی قبول میکنه
آسید مرتضی میره طوقی رو میده به گوهری که جواد خال دار میبینتش
بعدم میره شیراز که طوبی رو عقد کنه برای دائی وقتی میرسه به شیراز میره خونه طوبی اینا به طوبی که نگاه میکنه عاشقش میشه
بعد میفهمه که طوبی هم تا یه نظر به اون نگاه کرده اونم عاشق آ سید مرتضی شده
آسید مرتضی به مادر طوبی میگه مراسم کیه بهش میگه روز جمعه میگه تا جمعه خیلی میگه ساعت دیدم خوبه
آ سید مرتضی میخواد بره مسافر خونه بخوابه که مادر طوبی نمیزاره بعد طوبی هم از پشته در میگه این چند شبرو بد بگذرون
یه روز که عزیز از خونه میره بیرون طوبی داره با چرخ خیاطی کار میکنه که سوزن میره تو دستش آ سید مرتضی انگشته طوبی رو میمکه بعد طوبی بهش میگه منو برای خودت عقد کنه من دلم پیشه تو
با هم قرار میزارن به جای اینکه طوبی رو برای دائی عقد کنه برای خودش عقد کنه
و یه روزقبل از عقد آسید مرتضی که مست هم بوده جلوی آیینه با عکس دائیش حرف میزنه
مرتضی : سلام دائی ای والله ،ای والله ، این لقمه ای که تو، تو سفره ما گذاشتی – وگرنه من کجا و شیراز کجا ،سرتو درد نیارم دائی ، این دل لاتنوری خودشو باخته ، دایی با توام ، پاک آقا مرتضی افتاد تو هچل نه راه پس داره نه راه پیش دایی مصطفی هر چی خودم رو زدم به اون راه دله دست وردار نشد صد رحمت به صد تا نیش چاقو همچی زق زق میکنه همیچین زق زق میکنه که چهار ستون بدنم میلرزه سرتو درد نیارم تو مایه های نامردی نا لوطی هیچی سرش نمیشه یک بی آبروی که دویومیش خودشه بد جوری خودشو باخته رسوا الله فهمیدی راحتت کنم کار آقامرتضی افتاد دست یه الف دل چی بگم حکم حکم اونه نا لوطی ....اینارو نخونده بودم این دیگه چه رنگشه حیرونم یه آدم گنده باهاس بشه نوچه یه وجب دل آخه چرا باهاس همچین باشه دایی اینو بهت بگم آدم آدم ول معطله ...من اینو میخوام اونو میخوام نداره باهس دید که باهاس دید که اون صاحب مرده چی میخواد این این درست نیست دایی درست نیست کار از یه جا خرابه حالا از کجا خرابه باهاست باهاست وقتی گرفت از اوستا کریم پرسید .
دختر شیرازی، دل مارو بردی، بردی دل ما، غم ما نخوردی، چی بگم؟
آره، آره مگر من کیم؟ د درسته، حالیمه، من نه، تو، آره تو، تو سرت تو حسابه، چی؟ آره مچلیه،یه مچلیه، چی میگه اون چشات دایی، چی میگه اون چشات؟ اره ریتن تنه لاتی پیتاله آره من سیاه شدم سیاه شدم خیلی خوب مگه من مگه من مگه من خواستم، من که سرم تو کفترام بود کفترام، تو، تو، تو منو راهی شیراز کردی، تو، دایی تو منو هوایی کردی، کفترام .......
ادامه دارد
آبدارچی
بسم حق
سلام
تب مارمولک هم فروکش کرد . راستش عادت کردم چیزی رو که امروز در موردش خیلی مانور داده میشه و سر و صدا به پا می کنه رو , فردای اون روز تجربه کنم . شاید فکر کنی یه جوری قضیه لوث شده است دیگه و اون تازگی رو نداره ولی یه سری چیزها مثل این فیلم که به نظرم پر از حرف نو بود , وقتی با زمینه های ذهنی متفاوت ناشی از دیدگاه های آدم های مختلف همراه میشه , می تونه نگاه تو رو تیز بین تر کنه و دقیق تر بشی توی روابط , دیالوگ ها , حرف ها و حتی توی نگاههای اون پسرک بی زبون .
نقدهای زیادی از این فیلم رو توی روزنامه ها و مجلات یا توی سایت ها و وبلاگ ها خوندم و از این و اون شنیدم , ولی اولین باری که خلاصه ای از اون رو در حد چند سطر در یک هفته نامه خوندم ناخودآگاه به یاد ژان والژان یا همون شهردار مادلن افتادم و وقتی که فیلم رو دیدم این حس برام قویتر شد . من نقاد نیستم ولی در حد عقلم اینجوری برام تداعی شد .
نقدی ندیدم و نشنیدم که اینجوری به این فیلم نگاه کرده باشه , شاید چون من شهردار مادلن رو توی لباس یک آخوند دیدم ؛ ولی لباس چه فرقی می کنه چی باشه ؟ منم مثل رضا مارمولک خیلی وقتها که دلم پره و از همه شاکیم , دوست دارم به یکی فحش بدم و به قول آقا رضای آخوند چه کسی بهتر از همین جماعت آخوند .
اصلا چرا هر دوی اینها باید رضا باشند ؟ اصلا این دو به چی رضا هستند و رضایت دارند ؟ چه شباهتی بینشون هست جز این که هر دو بالفطره دزد یا آخوند یا یه هنرمند سفالگر یا یه هنرمند بازیگر بودند منتها هر کدوم راهشون رو جداگانه انتخاب کردند . این تفسیر ساده ای از همون کلام مبارکه که میگه : برای رسیدن به خدا راههاست به تعداد ابنای بشر .
در مورد این فیلم خیلی حرف دارم ؛ خیلی نکته ها توش دیدم ولی در حد همین چند خط کافیه . شاید بعدها به مناسبات دیگه بازهم گریزی به این فیلم زدم و مطلبی نوشتم .
این آپدیت برای مدت ۱۵ روزه یا شایدم کمتر یا بیشتر ولی همین حدود ببخشین که بلند و طولانیه مثل همیشه خب دیگه اینا رو یه باره نوشتم چون اون وسط دیگه شاید حتی برای چک کردن آف هامم نتونم بیام (البته آبدارچی و افسون هنوزم هستن) . ولی خدایی ببینین چقدر آدمیزاد باید حالش خراب باشه که این نوشته های متفاوت و حتی متناقض رو در شرایط بنویسه که یه کتاب که از منطق و مدارهای منطقی حرف می زنه جلوش باز باشه و چند روز دیگه هم امتحان داشته باشه (البته این نوشته ها مربوط به چند روز پیشه , امتحان رو هم پشت سر گذاشتم خدا رو شکر زیاد با بقیه امتحاناتم فرقی نکرد) . یه مطلبی رو آبدارچی خواسته بود که در شماره 100 مجله چلچراغ چاپ شده بود لینکش با خودش :
اندر احوالات استفاده از شمارشگر در وبلاگ ها , 3 حالت وجود داره :
1-وبلاگ شما آنقدر بازدید کننده داره که هر کی می بینه اول از همه این که تعجب می کنه , بعد میگه بابا این چه آدم خودبین و گردن فرازیه ! بابا شما که کارت درسته , یه دستی توی جیب مبارک بکن و یه سری امکانات خوب برای وبلاگت بخر . مثلا یه Domain یا یه Host که شمارشگر هم داشته باشه . دیگه چی از این بهتر ؟ هم فاله هم تماشا . هم دات کام شدی , هم شمارشگر دقیق و مخفی داری .
2-وبلاگ شما اصلا بازدید کننده نداره . من یه سوالی برام مطرح شده , اونم این که شما که اینقدر بازدید کننده هات کمه , مجبوری جیغ بزنی من 10 تا بازدید کننده دارم ؟
3-وبلاگ شما بازدید کننده های نه خیلی زیادی داره , نه خیلی کم . از اونجا که میگن آدم باید پله پله مراحل ترقی رو طی کنه , به مورد شماره یک همین قسمت مراجعه کنید و دست را در جیب مبارک خود نمایید ! به خدا خرجش زیاد نمیشه , ماهی 2000 تومن خیلی زیاده ؟ بابا همین 40 چراغ ماهی 1000 تومن خرج میذاره رو دستتون !
نکته : ما خودمون رو جز دسته چهارم می دونیم اونایی که وبلاگشون بازدید کننده کم داره ولی زیاد هم بد نیست منتهای مراتب همینجوریش کلی به خودمون زحمت میدیم تا آپدیت کنیم و شما هم کلی زحمت میدین شاید گاهی یه نظری از خودتون تراویدید(مصدر جدید از تراوش) ؛ فلذا همینی که هستیم از سر خودمون و شما زیاده . (یکی نیست بگه مورچه چیه که کله پاچه و اینا) . رفتم تا حدود ۱۵ روز دیگه
شاد باشید والسلام
پدرخوانده – سلمان