بسم حق

سلام

 

در ادامه بحث قبلی که با رویا جون داشتیم , میخوام بازم بنویسم . منتها این بار فکر می کنم ایشالله اگه خدا بخواد بعد از مدتها یه کمی متفاوت تر نوشتم شاید هم چند خطش رو بخونین و بگین که مثل قبله ولی خواهش می کنم تا آخر بخونین . شاید متفاوت بود و بالاغیرتا نظر هم بدین تا باز هم بحث کنیم شاید من از اشتباهاتم در بیام یا این که تونستم چیزی رو بگم که کمکی به شما بود . شکراً جزیلا

من نمیگم دنیا و زندگی رو نباید دید و نباید در نظر گرفت . چون همچین آدمی ولو عاشق باشه یا به هر بهونه دیگه ای , مثل یه آدم تارک دنیا می مونه و یه همچین کسی هرگز عملش قابل قبول نیست میخواد برای پرستش یکتای بی همتا باشه یا معشوقه ای بی همتا یا ... ببینین قبول کنید که عشق امری ست روحانی و ماورایی حسی ست معنوی . چیزی ورای این دنیاست .

اینجوری بگم که شاید آشناتر به گوشامون باشه ؛ ما آدمها دو بعد داریم : یکی مادی و جسمانی , دیگری غیر مادی و روحانی .

بعد جسمانی ما ناشی از زندگی در دنیای مادی هست و نیازهای خاص خودش رو داره همچون جسم زیبا , خوردن , آشامیدن , بیماری اعضای بدن و ...

بعد روحانی که نشئت گرفته از منبع لایزال الهی ست با ویژگی ها و نیازهای ویژه مثل : پرستش , عشق , ایمان , بیماری های روحی و ...

وقتی میگم عشق رو با زندگی نباید قاطی کرد به این معنی نیست که باید زندگی رو فراموش کرد و کلا این دوتا مقوله رو از هم جدا کرد. ولی نباید به عشق رنگ مادی داد. همونجوری که نباید زندگی رو فقط توی عشق و عاشقی و مجنون بازی دید . نه! زندگی و عشق به موازات هم حرکت می کنن به هم وابسته اند و نیازمند ولی اگه با هم محلول بشن (با مخلوط شدن فرق داره) اونوقت نمیشه نیازها و مقتضیات هر دو رو به جا آورد . مثلا میخوای از روی عشق یه هدیه بخری ولی زندگی و ناتوانی مالی این اجازه رو به تو نمیده در حالی که اون هدیه اگه از روی عشق باشه قیمتش مهم نیست . آره این شعارها , این حرفهای قشنگ رو خیلی شنیدیم و شنیدید ولی اگه امروز حالمون از این حرفها بهم می خوره واسه اینه که هیچ وقت نخواستیم یا نذاشتن که راجع به شون درست فکر کنیم .

وقتی زندگی و عشق با هم قاطی بشن و مرزی بینشون نباشه (این مرز باز به معنی جدا کردن کامل اونها از هم نیست – تناقض شاید داشته باشد اما سعی می کنم این تناقض رو هم توضیح بدم) اون وقت شما بدون این مرز فکر می کنید که با ابزار یکی می تونین دیگری رو هم سیر و بی نیاز کنین . مثلا من و شما در درونمون احتیاج و نیازی به نام پرستش داریم حالا پرستش خدا یا یه بُت یا یه آدم یا ... کاری ندارم (که خودش بحثی ست جدا) ؛ حالا فکر کنین که بخوایم این نیاز رو بیاریم اینجوری رفع کنیم که بگیم من غذا رو در حکم خدا و اون معبودم قرار میدم و می پرستم وعمل پرستش من همون خوردن منه . ولی اینجا دو تا موضوع که از اساس و بنیاد و ساختار و نیازها با هم متفاوتند رو به طرز تهوع انگیز و بدی به هم پیوند زدیم .

اما باز اگر این مرزها ا ونقدر واضح و برجسته باشه که بشه زندگی و عشق رو از هم جدا کرد (به سادگی جدا ایستادن روغن بر روی آب) , اون وقت دچار سردرگمی میشیم اون وقت می مونیم که باید زندگی کنیم یا عاشق باشیم . فکر می کنیم فقط یکیش رو باید انتخاب کنیم . در نهایت کسانی که همچین طرز تفکری دارن یا افسرده میشن و دست آخر یا از فرط ناتوانی دست به اعمالی چون خودکشی می زنن یا مجنون میشن و یا هم که عطای عشق رو به لقاش می بخشن و دنیا رو انتخاب می کنن . عشق و زندگی درست مثل حیات داشتن در دنیای مادی و در کنارش اعتقاد داشتن به روح و آخرت و دنیای باقی می مونه .

اما اون تناقض بالا ؛ چطور میشه که هم اینقدر با هم وابسته و قاطی باشن که لازم و ملزوم باشن و هم اونقدر از هم دور بشن و مجزا که نیازهاشون با هم قاطی نشه؟ یک مثال میارم شاید روشن بشه ولی راه حلی براش ندارم . لااقل فعلا . ولی معتقدم که این راه حل تقریبا برای هر کس منحصر به فرده به تعداد ابنای بشر و کثرت انفاس .

تصور کنین مقدار زیادی شکر که ذراتش فوق العاده ریز باشن رو با همون مقدار براده آهن که اینها هم در حد مولکول کوچک باشن قاطی کنین . پیش از اختلاطشون , هر کدوم رنگ و ویژگی های خودشون رو دارن اما پس از اختلاط به علت خطای دید به یک رنگ بینابین می رسن و یه سری ویژگی ها مشترک پیدا می کنن . این از مخلوط شدن و وابسته شدن این دو به هم . ولی با یک آهنربای قوی شما می تونین براده های آهن رو از شکر جدا کنین . این هم از عدم اختلاط صد در صدشون . (این مثال رو توی دبستان وقتی میخواستن فرق مخلوط شدن با محلول شدن رو بگن , بیان می کردن . نمیخوام بگم خیلی نکته سنجم ولی میشه به موضوعات کوچک و به ظاهر بی اهمیت نگاه های متفاوتی کرد بسته به این که توی چه دنیای دارین سیر می کنین و چه دیدی داشته باشین)

مثالهای دیگه ای هم به ذهنم می رسه ولی فعلا خیلی طولانی شد تا بعد . در ضمن توی مثالهایی که زدم نمونین و اگه همش از صیغه جمع مخاطب استفاده کردم منظورم کلی بود خود من رو هم شامل میشه .

حق یار و نگهدارتون .

 

والسلام

سلمان



یک یربعی هست دارم همینجوری به این صفحه نگاه میکنم .
فکر کنم دیگه اساسا حرف زدن یادم رفته . ولی یک حسی تو وجودم میگه
د خب بچه پر رو کی به تو گفت تو این گیرو دار کی به تو گفته پاشی بیای
اینجا  از اون طرف یک حس دیگه میگه مگه غیر از اینه که اینجا وبلاگ
همه بچه هاست و قرار نیست واسه کسی دعوت نامه بفرستن
حالا بماند چقدر توی سیستم گشتم تا پسوورد رو پیدا کردم بعدش با هزار امید
و آرزو و قسم و آیه دعا کردم که سایت باز بشه برام . تازه بعدش مونده بودم
اصلا پسوورد درست هست یا نه ... خلاصه حالا که رسیدم به اینجا نمیدونم
چی بگم .
راستش الان نمیدونم اصلا به چی فکر کنم. به آینده ای که براش فقط خودم
تصمیم گرفتم . به خواهرم که امروز یعنی حالا دیگه دیروز بعد از ظهر صاحب
یک دختر و یک پسر شد ولی من تا ساعت ۱۱ شب نتونستم برم دیدنش بعدشم که
رفتم رام ندادن . به پدر مادرمو اون خواهر دیگم و دخترش که امروز ظهر از شمال
راه افتادن هنوز تو راهن نمیدونم کجان . یا به ....
ولی خدا وکیلی دلم برا همتون تنگ شده بود .میدونم شاید تو دوستی با شماها
معرفتو به کمال نرسوندم ولی همیشه به داشتن رفیقایی که توی دنیای نت پیدا کردم
افتخار میکردم و میکنم .با همه مجازی بودنش بازم خیلیاشون معرفتشونو بهم ثابت
کردن. نیازی به اسم بردن نیست . نسبت به همه اونایی که منو دوست خودشون میدونن
همین احساسو دارم .
یکی نیست بگه یهو میذاری میری گم میشی هیچ . دوباره سر زده و بی اجازه برمیگردی
هیچی. چرت و پرت مینویسی که به هیچ موضوعی ربطی نداره هیچی . د خب بی ادب چرا سلام نمیکنی اینم به بزرگی خودتون ببخشین .
راستش از جایی که توی وبلاگای قبلی پا قدمم بد بود تا میرفتم توی پرشین مینوشتم بسته میشدباز میرفتم توی بلاگ اسکای مینوشتم یهو کل سایت قاط میزد اینبارم ترسیدم بیام بنویسم ولی خب خسته شدم بسکه الکی تو نت چرخ زدم . حس کردم نیاز دارم دوباره
با دوستام حرف بزنم . حالا درسته حرفام هیچ موضوعی نداره که بدرد بخوره یا حتی ارزش خوندن داشته باشه ولی خب فعلا که نشستم هرچی از فکرم رد میشه تایپ میکنم تا بعد ببینم چی میشه بهر حال میگم شما بازم به بزرگی خودتون ببخشین . اصلا خط خطیش کنین دیدم وبلاگ خودم که داره به اثر باستانی تبدیل میشه بهترین جا همینجاست

خداوندا ... اگر روزی ز عرشت بزیر آیی و لباس فقر پوشی
    وبرای تکه نانی غرورت را بزیر پای نامردان بریزی 
         زمین و آسمان را کفر گویی

خداوندا... اگر روزی بشر گردی ز حالم باخبر گردی
    پشیمان میشوی ازقصه خلقت ؛ از این ماندن از این ذلت
         زمین و آسمان را کفر گویی

ولی با همه این حرفا بازم کفرشو نمیگم . چون میدونم اگه یک نفر باشه که قرار باشه
کمکم کنه و تواناییشو داشته باشه بازم خداست . برای همین فقط پیش خودش زاری و التماس میکنم چون حداقل میدونم اگه دارم التماس میکنم پیش یکیه که میدونم واقعا برتره
خالقمه و سزاوارشه . ولی ازش میخوام هیچ وقت نذاره اینجوری بپای یکی بیفتم که
هیچ برتری نسبت بهم نداره .
بر شیطون سیاه دل لعنت . از اون دورا هی دست و بال میزنه میگه اگه برگرده بهت بگه من نیازی به التماس و عبادت تو ندارم چی  وای خدا حتی فکرش برام دیوونه کنندست که بخواد اینجوری نا امیدم کنه . خداوکیلی ظلم نخواسته بدنیا بیای نتونی هیچی ازش بخوای فقط یک سرنوشت برات رقم خورده باشه که باید چند سالی پیش بری و بعدش بازم ندونسته و نخواسته ببرت توی یک معرکه دیگه . تازه اگرم از زندگیت راضی نباشی بگه میخوای بخواه نمیخوای نخواه این سرنوشتیه که برات رقم خورده
اگه بگی نمیخوام باید بازم منتظر بشینی تا مرگتو برسونه اگه بخوای خودت بمیری آتو دادی دستش میگه اوهوکی مگه اختیارت دست خودت بود حالا برو فاز دو جهندم تا دفعه بعد آدم بشی .
ولی من نمیخوام اینجوری فکر کنم . شاید خیلی امیدوار باشم ولی اینکه اونجوری فکر نکنم برام خیلی بهتره .اگه یک لحظه امیدمو از دست بدم حس میکنم همون آتو دادن دستش بهتره

حالا با خودتون میگین این حرفات چه ربطی داشت به حرفای اولت  
گفتم که اینجوریم وقتی فکم گرم بشه دیگه هرچی از ذهنم رد بشه میگم دیگه کاری به موضوعیت داشتنش ندارم. حالا این وسط اگه یک جک باحالم یادم بیاد براتون میگم
فعلا که بیخوابی زده به سرم و منتظر رسیدن خانوادم.
ولی خب فکر میکنم از این به بعد هرچی بگم میشه درد و دل .منم بیشتر دوست دارم شنونده درد و دل باشم تا اینکه خودم غم و غصمو بریزم تو دل یکی دیگه

هر دل بقدر طاقت خود غمی دارد
                         دل منست که اندوه عالمی دارد

اوخ اوخ بمیرم واسه خودم  

ههههههههههه نشستم یکبار از اول نوشتمو خوندم دلم برای اونایی که میخونن سوخت نمیدونم چی باید بفهمن از این نوشته  فکر کنم اساسا دیگه از دست رفتم
بهر حال اگه نبودم و نیستم بحساب بی مرامی نذارین باور کنین گرفتارم
(یکی نیست بگه کسی اصلا اسمی از تو برد که چرا اومدی بعدش رفتی که حالا دوباره برگشتی )
آخیششششششششش ولی برای من بد نبود یکم خالی شدم . فقط یکم چون آرامشم جای دیگست و دارم سعی میکنم بهش برسم (حالا چرا نیشم بازه)
فقط بدونین همیشه و همه جا بیادتون هستم و آرزوی بهترینارو براتون دارم


حسن ختام ----->  <-----

منو بهتر بشناسید

فقط حق را جمیل یافتم



سلام .

می دونم اصلا براتون مهم نیست ولی خدارو چه دید شاید یه روز آدم حسابی شدم معروف مثل گلزار بعد از خداتون که بدونید حتی از چه غذای  خوشم گر گر میرید مجله میخرید بدونید من فقط چند سالمه   پس  الان بهتون میگم اگر منو اون بالا بالا ها دیدد بگید من اینو میشناسم .


۲۹ ساله زندم
۷ سال اول یادم نمیاد
۱۴ سال درس خونتدم سیکل گرفتم
۱۰یا ۱۲ ساله دارم کار میکنم یعنی هم درس خوندم هم کار کردم
( ۶ ساله دارم صبح میام مغازه شب بر میگردم خونه
۶ ساله صبحونه نخورده امدم مغازه اینجا نهار خودم شب فقط خونه شام خوردم
۶ ساله فقط صبحه مسواک میزنم چون بقیه روز وقت نمیکنم
۶ ساله ساعت۱ ۱ مثل مرغ خوابیدم
۶ ساله فقط آهن دیدم دستگاه دیدم تمام روزو
۶ ساله هر ساندویچی که  بگی خوردم
۴ ساله متاهل شدم
ولی  هنوز  برای  نهار خونه نرفتم )
۴ ساله تمام رفیق های دوره بچگی محصلی خدمت هرچی که فکرشو کنید گذاشتم  کنار فقط سلام علیک همین 
 ازز این چهار سال
( ۳ ساله دارم چت میکنم
۳ ساله دوستام شدن اینتر نتی
۳ ساله تو تمام ایران دوست پیدا کردم از مشهد گرفته تا تبریز تا تهران هرجا که بگی
۳ ساله  فهمیدم دنیا خیلی کوچیکه
۳ ساله فهمیدم مرام معرفت توی اینتر نت میشه خرید فروش  کرد
۳ ساله زندگی مجازی داشتم
۳ سال با قیافه پریشون داغون امدم چت کردم همه فکر میکردن من آدم شادی هستم
۳ ساله  ۳ سال )
۲ ساله یکی رو مثل خودم درست کردم
۲ ساله یکی مثل خودم بدبخت کردم
۲ ساله نمیدونم چرا وقتی خودم خوش نبودم تو این دنیا یکی دیگرم اوردم زجر بکشه
۲ ساله
۲ ساله
۲ ساله
یک نیم ساله دارم وبلاگ خط خطی میکنم
یک ساله چندین وبلاگ عوض کردم که هیچکس نتونست بفهمه من کی هستم
یک ساله هرچی دلم خواسته تو وبلاگام نوشتم
یک ساله
یک ساله
هشت ماه اینجارو با دوستام راه انداختم
۸ ماه حرف زدم
۸  ماه اینجارو گذاشتن دستم رفتن
۸ ماه پیش خیلی  ها قول همکاری  دادن
۸ ماه دوستای زیادی داشتم
۸ ماه بود وقتی به بچه گفتم خوش حال شدن
۸ ماه
۸ماه
۸ ماه

۳ ماه داغونم
یک ماه حتی نمیتونم وبلاگ رو آبدیت کنم

یک هفتست از حرف زدنم خسته شدم
۷ ساعته داغ کردم
دوساعت دارم فکر میکنم چه کار کنم
 الان میمونم حتی اگر یکی نمونه از توی دنیای مجازی  من
یک روز بعد من همین طور موندم اگر حتی رویا تنها دوست موندگار نتی بره
من میمونم
هیچوقت جا نزدم این بارم نمیزنم

۶ سال پیش وقتی موندم ظهر توی مغازه در مغازه بسته نشد خیلی  ها بهم گفتن نمیمونی
ول میکنی
۶ سال موندم با همیه سختی هاش
 پس اینجا هم میمونم حتی  اگر خودم بمونم برای  خودم نظر بدم

دیگه دستم بلند نمیکنم برای  همکاری چون میدونم یه بار پشت دستی میخورم

می مونم  دوتامون با هم تموم میکنیم یه روز که دیدی اینجا تعطیل شده بدونید دسته من یکی نبوده یکی  تعطیل کرده اینجارو ولی اگر بهتون گفتن بهنام اینجارو بسته بدونید دوتامون با هم تموم کردیم بزرگش کنم کوچیکش نمیکنم

پس منتظر باشید
ببخشید همیه اینارو همش تو ۱۵ دقیقه نوشتم پس زیاد دنبال چیز خوب نباشید اونم با حال روزه من  شرمنده



آبدارچی





بسم حق
سلام

داشتم حرفامو توی همون بخش نظرات می نوشتم ولی دیدم باز زیاد شده همشون رو کپی کردم اینجا :

رویا چرا مرتب بین عشق ها خط می کشیم؟؟ اینو قبلا هم گفتم همه عشقها یه سری ویژگی های مشابه دارن اون چیزی که تفاوت ایجاد می کنه مسیر و راهی هست که ما میریم ولی در نهایت هم به یه جا می رسن همه عشقها ولی این که به چی داری عشق می ورزی یه چیز دیگه ست .. چه عشق به حسین چه عشق به خدا چه عشق به جنس مخالف و چه حتی عشق سید مرتضی به کفتراش .. یه جور عشقه تفاوت فقط توی معشوقه ست در اصل عشق هیچ تفاوتی نیست .. منم نمیگم قمه زنی درسته ولی اون کسی که قبول داره و از ته دلش می زنه ، دردش رو حس نمی کنه توی اون لحظه .. تو مادری می دونی وقتی آوار داره روی سر بچه ات خراب بشه و تو فداکارانه بری زیر آوار چه دردی داره ولی اون عشق به فرزند ....... نه رویا اینجوری نگاه نکن .. افسون جان بابایی من هرگز به بن بست نرسیدم .. شاید حق با تو باشه و نباید اینقدر گله و شکایت کنم اما نمی دونم چرا هر چی شاعر و نویسنده توی ادبیات ما هست و از عشق و عاشق و سختیش ناله می کنه همه به به و چه چه می کنن و در عین حال اونا هم به عرش رسیدن ، ایراد شاید از الگوهای من باشه (چشمک) ولی بابایی تا ننالی صدات به گوش معشوق نمی رسه در عین حال این نالیدن به معنی بن بست و انتها و کم آوردن نیست تنها .. تنها نیازه .. نیاز رو دارم فریاد می زنم .. بابایی در مورد گفتن ایراد من ممنون هر چند فکر می کنم ایراد من این نباشه .. من خیلی چیزها رو رد کردم و در کمال پر رویی و پر مدعایی میگم و ادعا می کنم که من تونستم فلان کار رو بکنم ولی ایراد من اینه که اولا ظاهرم ، باطنم رو حذف می کنه ولی این ظاهر رو دوست دارم چون با همین ظاهر یه نفر عاشقم شده ، دوما حرف دلم به راحتی به زبونم نمیاد نیگاه نکن اینجا بلبل زبونی می کنم اینا ده درصد حرفهای منم نیست اینا فقط تئوری های منه چیزهایی که توی عملی یاد گرفتم اولا خیلی پر ارزشه دوما ارزش گنج اونجاست که توی دل کوه می مونه .. اما بابایی عاشقی رو خربزه خوردن ندون ، می دونم مثال بود ولی خربزه آبه ،‌حداقل آب داره اگه نون نداره ولی عاشقی نون و آب نداره .. عشق رو مگه میشه با واقع بینی لمس کرد؟ بابایی عشق یعنی چیزی که تو ،‌توی دنیای واقعیت توی دنیای دور و برت توی این دنیای مادی پر از رنگ و پر از زرق و برق نمی تونی ببینی ، بابایی نظرت رو در مورد عشق و نوع نگاه کردن به اون عوض کن .. و اما گفته بودی که چرا تا تقی به توقی می خوره هی میگم نمینویسم .. این ننوشتن دلیلش عاشقی نیست .. دلیلش اینه که می بینم که تو و آبدارچی یا حس و حال نوشتن ندارین یا این که جای دیگه ای هستین و کار دیگه ای دارین .. من سبک نوشتنم یه جوره هنوز روی همون پای چوبی که بودم ایستادم و یه بند حرف خودمو می زنم وقتی می بینم شماها حال ندارین خب منم دیگه اینجا نمی نویسم چون این بچه ها واقعا یه وقتا حس می کنم که از این همه که من درباره عشق می نویسم خسته میشن ولی چه کنم من همینم ، این وسط گاهی وقتا مطالب تو و آبدارچی یه تنوعی ایجاد می کرد توی این فضای یه نواخت ولی حالا دیگه اون هم نیست چیزی حدود یه هفته این وبلاگ رو هیچ کدومتون آپدیت نکردین می دونم شما هم درگیر هستید و من هم به همین خاطر میگم بهتر که من هم دیگه ننویسم تا آبدارچی خودش خسته بشه و قاط بزنه و همه چیز رو پاک کنه (نهایت کاری که این بشر می کنه همیشه همینه میزنه فقط کاسه و کوزه رو بهم می ریزه) .. اما نکته ای که این وسط می مونه خود آبدارچیه .. از روزی که بهش گفتم یه چند روزی باهام تماس نگیر چون تلفنم پیش خودم نیست اولا فکر می کنم یه جورایی دور شده دوما توی متن قبلی باز حرف از سکوت زده هیچ وقت از سکوت این بشر خوشم نیومد چون می دونم یه باره میاد می زنه دنیا رو خراب می کنه (بس که لامروت کوچولویه) در عین حال پروردگارا هر جا هست به سلامت نگاه دارش ..

والسلام
سلمان

هنوز بر طبل عشق می کوبم ...

بسم حق
سلام بی سلام چون قاط قاطم از دست خودم و این خدا .

اگه یه لحظه عاشق نباشم می میرم مثل این که یه لحظه نفس نکشم .
برای هر نفسی دو تا شکر واجبه یکی برای دم یکی برای بازدم .
ولی برای هر لحظه از دوران عاشقی ، به تعداد نفسهایی که توی عمرت می کشی شکر واجبه .

وقتی از عشق علی و فاطمه میگن همه یاد یه عشق آسمونی میفتن ، اما هیشکی نمی بینه که عشق اونها هم از روی زمین شروع شد . عشق آسمونی علی و فاطمه رو اون روز درک نکردن ، بعد از قرنها ما آدمها توی دوره کمبود محبت فهمیدیم که عشق اونها چه معنایی داشته . امروز عشق حکم کیمیا رو داره . اما میشه پیداش کرد . لازم نیست توی آسمونا بگردی . بیا روی زمین همین دور  و بر شاید خونه بغل ، شاید توی یه بغل ، شاید اینجا ، شاید اون سر دنیا .

برای عاشق یه لحظه بوییدن معشوق یعنی رسیدن به حق ؛ نمی دونم شاید منصور حلاج هم که اناالحق میزد ، عاشق بود هم زمینی هم الهی :

کاش یک شب می شنیدم بوی آغوش تو را
خوابگاه از سینه می کردم بر و دوش تو را

واسه عاشق یه ذره غبار از پشت مژگان معشوق یعنی همون آب حیات بخش که خضر پیغمبر ...... :

هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم

واسه عاشق غمزه معشوق دردآوره و شکایت می کنه منتها نه از جفای معشوق که از جفای تیر غمزه :‌

سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگی ست غمازم

ببخشین که باز حرفام مثل همیشه بوی عشق میداد . می  دونم خنده دار شدم دیگه از بس که گفتم . ولی :

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم

امشب حالم خراب بود . بی رودربایستی هیچ اوضاعم خوش نیست . این وبلاگ هم با این که تنها جایی هست که گاهی وقتها حرفامو می زنم ولی شاید دیگه ننوشتم . اگه آبدارچی بمونه ، سعی می کنم که گاهی وقتی بنویسم . هر وقت که دلم تنگ بود . چون فکر می کنم اینجور وقتها کمتر تکراری می نویسم و روانتر می نویسم . ولی اگه مثل قبل نیستم یه دلیل واضح داره که تا دیروز توی عشق نظری بودم و امروز توی عشق عملی . مزه تلخ و شیرین رو با هم چشیدن طعمی جدیدیه که دارم این روزها می چشم . رویا یه جایی گفته بود که عشق مثل قمه زدن می مونه از روی عشق وافر به خودت زخم می زنی و درد می کشی ولی اون درد شیرینه ولی آخرش مرگه . من میگم اگه مرگ اینجوری باشه بهتر از اینه که زنده باشیم ولی ندونیم کجای روزگار می تونستیم خطی از خودمون به یادگار بذاریم .

شاد باشید والسلام
سلمان

بازم حرف از عشقه ، هر کی حوصله نداره همین اول بسم الله نخونه ...

بسم حق

سلام


امروز روز آخر هست و فردا آخرین امتحانم رو میدم و ایشالله اگه خدا بخواد شرشون کم میشه . البته نه این که صد در صد از فردا اینجام ولی خب همونجوری که با این که گفتم نیستم و بودم ، از این به بعد هم هستم ولی خب کمرنگ. اینم واسه این آپدیت کردم که اینجا یه هفته ست هیچ اتفاقی نیفتاده . باید یه فکری برای این آبدارچی و افسون بکنم . شاید تعطیل کردیم با این وضع . اما در مورد آپدیت های اخیر آبدارچی : 

1-همین اول بازم بگم یادمون نره عشق دست خود ماها صد درصد نیست . یه جورایی می تونی خودتو , دلتو , وجودت رو عاشق نگه داری ولی اون وقتی که یکی رو پیدا کنی واسش ، دیگه دست خودت نیست ؛ شاید هیچ وقت اون کسی رو که توی نظرت بوده پیدا نکنی چون اون یه ایده آله و ایده آل هم وجود نداره . موقع عاشقی رو ما خودمون تعیین نمی کنیم که بخوایم به خاطرش در این مورد کسی رو مقصر بدونیم و محاکمه کنیم و عملش رو خلاف بدونیم .

2-ممنوع بودن که میگی یعنی چی ؟ از چه دیدگاهی؟ از چه منظری؟ قانون؟ شرع؟ عُرف؟... در مورد فیلم بابا شمل حرفی ندارم ولی موضوع بقیه رو با این مورد قاطی نکن . در مورد بابا شمل هم بعدا حرف می زنم هر چند الان درست اصل فیلم یادم نیست . باید دوباره ببینمش . اما عشق سید مرتضی به طوبی از دیدگاه قانون ایرادی نداره نه ممنوعه و نه خلاف . شرعا هم هیچ رابطه ای بین سید مصطفی و طوبی نبوده پس گناهی هم نیست . عرفا هم با این که مصطفی و طوبی به نام هم شده بودند اما کسی نمی تونه دختری رو مجبور کنه که با کی ازدواج کنه و با کی نکنه . پس بازم ایرادی نیست . اما یه دیدگاه شاید توی من و تو و ما باشه که چنین چیزی رو , چنین عشقی رو , نمی تونه پذیره ولی مجبوره , اونم وجدانه . یه  وقتی به این فکر می کردم اون قدیم قدیما که کتاب و قلمی نبود , سواد نبود و مکتب نبود , اصلا نوشتنی در کار نبود و هنوز آدمیزاد نقاشی می کرد روی دیوارها , آدمها چه جوری , روی چه مدرکی به استناد چه چیزی همدیگه رو همسر هم می دونستن؟ عقدنامه های اون موقع چه جوری بود؟ مهریه و شیربها و هزار رسم و رسوم دیگه کجا ثبت میشد تا پرداخت بشه؟ توی وجدان آدمها .

آدم دو پا از روزی که برای محکم کردن معاملاتش یاد گرفت که اونها رو ثبت کنه , عشق  و ازدواج و زندگی رو هم معامله کرد . آره! ما آدما از روزی که قلم و کاغذ رو شناختیم به جای این که بیشتر به ثبت تاریخ , به کسب معرفت , به تحصیل علم و دانش و ... بپردازیم  , سعی کردیم معامله کنیم . توی هر چیزی ؛ حتی توی عشقمون , توی زندگیمون . اره من و تو هم محکومیم به این جور زندگی معامله ای . چون حتی اسلام هم میگه باید بنویسی و امضا کنی و تعهد بدی ؛ حرف و قول و قــَسَـم هیچ اعتباری نداره . وجدان کیلو چنده ؟ آره مرد! من و تو هم باید به این قانون و شرع و وعرف که میگن بنویس و حرف هم نزن , تن بدیم . آره مرد! ولی من دلم میخواست با خونم امضا بکنم . این یه شعار نیست چون اون امضا که از من می گیرن در واقع فحشی هست که نصیب من میشه به وجدان و مردونگی و شرافت من . این من که میگم نه من که مرد هستم ، کلا به هر آدمی . آره مرد! دلم از این فحشا گرفته .

3-گفتی بین مصطفی و مرتضی و طوبی یکیشون باید کارش اشتباه باشه . چرا؟ روی چه اصلی؟ مصطفی عاشق بود , خاطرخواه بود ولی حاضر نبود بهای عشقش رو بده , هیچ دلیل و مدرکی و بهونه ای واسه این که خودش نرفت عقد کنه , پذیرفتنی نیست . بهای عشقت رو بپرداز بعد گردن صاف کن و سر بالا بگیر و از عالم و آدم هم طلبکار باش .

مرتضی شاید در حق داییش بدی کرد ولی عاشقی مگه دست خود آدمه؟ اره شاید عشقهای با یک نگاه رو بشه خیلی راحت مسخره کرد و قاه قاه خندید ولی عشق , عشقه . شاید همون عشق با یک نگاه از عشقی که بین دو نفر که هم دیگه رو در طی 20-25 سال زندگی و کنار هم بودن (همسایه بودن , دوست بودن , یا هر دلیل دیگه) پیدا کردن , خیلی قوی تر و حقیقی تر و خالص تر و آسمونی تر باشه ؛ شاید ... مرتضی هم اشتباهی نکرده در عشق , اشتباهش در این بوده که ندونسته پاش رو توی چه راهی گذاشته و به آخر و عاقبتش فکر نکرده . فکر نکرد که عشق مثل یک کمند می مونه که ناگهان به دست و پات میفته و اسیرش میشی . یه اسارت شیرین که دلت نمیخواد ازش دل بکنی . واسه این بود که تمام مدت ، عشق , زندگی و اساس وجود خودش رو توی کفترهاش می دید. اشتباهش اونجا بود که بجای این که به آدمها عشق بورزه و محبت هدیه کنه , با کفتراش بق بقو می کرد . آدمها رو فراموش کرده بود .

طوبی هم اشتباهی نکرد . تو اگه عشق اون رو به خاطر این که با یک نگاه بوده یا به خاطر این که قبلا به نام کس دیگه ای شده بوده محکوم می کنی , چرا نمیگی عشق اولش هم با یک قاب عکس شکل گرفته بود؟ اصلا مگه دختر جماعت یک جنس یا کالاست که بگیم چون به نام شده بوده دیگه تموم؟ تازه براساس همون دید معامله گر که برای همه چیز سند میخواد , هیچ مدرکی دال بر این که طوبی از آنِ مصطفی ست در جایی ثبت نشده بود . نه! اون هم اشتباهی نکرد .

اما این که یه جای کار می لنگید . آره! اونجای کار , سرنوشته . یه وقت خودمونو مثل یک قناری تو قفس سرنوشت اسیر می بینیم مثل طوبی و یه وقت خودمونو آزاد و رها و بی قید می بینیم مثل مرتضی . یه وقت هم اونقدر اسیر زندگی خشک و ماشینی میشیم که از خودمون از دلمون و دنیای غیر مادی , بی خبر میشیم مثل مصطفی .

فراموش کردیم : کی هستیم؟ چی هستیم؟ برای کی هستیم؟ برای چی هستیم؟ با کی هستیم؟ با چی هستیم؟...

فراموش کردیم که :

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها                            که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

این تمام حرفهای من نیست هنوز درباره مجید , پسرک عقب مونده فیلم سوته دلان حرف نزدم . چیزی که نظر منو در موردش می دونی لوطی , خیلی قبلترها گفتم ...

والسلام
پدرخوانده - سلمان

فقط حق را جمیل یافتم

سلام
حرف من با پدر  خوانده هستش

نمیدونم داری در  مورد چی حرف میزنی . من اینتارو نوشتم که بچه هام بیان نظر خودشون در مورد این نوع عشق بنویسن . من از خیلی وقته عشقهای که توی فیلمهای علی حاتمی بوده برام سئوال برنگیز بوده .

خودتم خوب میدونی

 عشق آ سید مرتضی به طوبی یه عشق ممنوع هستش ولی خب نمیتونه جلوی خودش  رو بگیره

درر فیلم بابا شمل شوکت زن باباشمل بوده ولی لوطی حیدر عاشق شوکت بوده  عشق لوطی حیدر به شوکت الملوک  یه عشق ممنوع بوده

فیلم سوته دلان مجید با این که عاشق  سینه چاک اقدس  بوده ولی آخر فیلم میبینی با چه فلاکتی میمیره عشق مجید به اقدس یه عشق ممنوع بوده
 
  فیلم قلندر  قلندر عاشق خواهر خودش میشه این چه نوع عشقی همشونم برای عشقای خودشون خودشون رو میکشن  یعنی ثابت میکنن که بابا واقعا عاشق بودن به عشقشون نمیرسن ولی خودشون رو میکشن 

نمیدونم  باید اسم این  عشقارو چی گذاشت 

حالا جای این حرفا بگو عشق آ سید مرتضی درست بوده کار آ سید مصطفی درست  بوده یا کار همین طوبی  

برای  من بگو ببینم سه تاشون یکیشون بلاخره باید کارش اشتباه بوده باشه درسته


یکی اینو برای من توضیح بده تا بعد برسیم به  بقیه داستان


بعداز  اینم فیلم سوته دلان تیکه های  ازش مینویسم البته سوته دلان نوشتنش  خیلی  سخته فکر  نکنم چیزی شو بشه از قلم انداخت چون توی فیلم سوته دلان سه دسته داریم

عشق مجید به اقدس 
عشق فروغ الزمان  به حبیب
عشق  کریم  به پرندش
عشق حبیب به برادرش مجید

و همگی بابت عشقاشون کاری  میکنن که زندگیشون از هم میپاشه خوب یادته



پس فعلا یکی بگه توی این سه نفر آ سید مصطفی ، آ سید مرتضی ، طوبی ، یک نفر یا دونفر از اینا کارشون اشتباه بوده

آسید مصطفی وققتی میبینه مرتضی با دختری  که قرار بوده اون باهاش ازدواج کنه خودش رو میکشه کنار  کارش درست بوده

آ سید مرتضی مرد بوده برای  خودت پا بند به اخلاقیاتب که وقتی مس بوده میگه یه جای کار خرابه

طوبی چطور وقتی با عکس آ  سید مصطفی حرف میزنه وقتی مرتضی رو میبینه عاشق اون میشه


یه جای کار میلنگه علی  حاتمی  خوب این سه تارو  نشون داده من توش  موندم


لطفا بخونی طوقی رو یه توضیحی به منم بدید


آبدارچی

فقط حق را جمیل یافتم

طوقی قسمت دوم

 

آسید مرتضی طوبی رو برای خودش عقد میکنه

 

جواد خالدار به عباس گاری چی خبر میده که امروز آ سید مرتضی میاد کاشون اونام منتظرش که انتقام بگیرن

همون شب توی  پارک عباس گاریچی که خودش جرات رو در روی با مرتضی رو نداره جواد میفرسته جلو که اونم  جرات نداره پا به فرار میزارن

 

همه توی خونه ا سید مصطفی دارن بسات عروسی رو بر پا میکنن

شب همه خواب هستند آ سید مرتضی یواشکی میره تو پشه بنده طوبی با تو با حرف میزنه ادای زن شوهرهای  در میارن که با هم دعواشون شده  بعد آسید مرتضی اسم طوبی رو صدا میکنه طوبی اسم آ سید مرتضی رو بی بی مادر آ سید مرتضی از خواب بیدار شده و این دلداگی دوتا  رو میشنوه 

 

فردا توی حییاط خونه آ سید مصطفی به مرتضی میگه که بی بی باهات کار داره اونم به داییش میگه که نذر داره میخواد بره قالی شوی خودش به جای اون بره پیش بیبی

 

آ سید مصطفی میره پیشه بی بی  بی بی به خیال اینکه اون مرتضی هستش نفرینش میکنه که چرا با داییت این کار کردی داییت اگر یه جو غییرت براش مونده باشه باید تیکه تیکت کنه ما جرای اون شب میگه که من شنیدم تو داشتی به زن دایت چی میگفتی همیه داستان عشق عاشقی بین اون دو نفر برای  آ سید مصطفی رو میشه

 

مراسم قالی شوی آ سید مصطفی با جواد خال دار  عباس گاریچی دارن دنبال مرتضی میگردن که مرتضی پا به فرار میزاره 

 

آ سید مرتضی میره تو یه امام زاده اونجا بس میشینه  آ سید مصطفی چاقوش میده به عباس گاریچی میگه تا وقتی اون تو کاری باهاش نداشته باشید امد بیرون کارشو تموم کنید ولی جون مرگش نکنید

 

آ سید مصطفی میره برای طوبی

 

شروع میکنه با طوبی دعوا کردن زدن اون که چرا بهش خیانت کردی  طوبی هم قباله ازدواجشو نشونش میده میگه من گناه نکردم من زنش شدم طلا که پاکه چه منتش به خاکه

 

آ سید مصطفی وقتی می فهمه چادر طوبی رو میندازه سرش میره که جلوی عباس گاری چیرو بگیره

 عباسم داره جواد رو شیرش میکنه بره کارشو تموم کنه  بهش میگه خونشو نریز بره خفش کن  اونم شیر میشه میره تو حرم بر میگرده میگه کار تموم شد

 

توی  راه بگشت آ سید مصطفی رو میبینه  عباس گاری چی به آ سید مصطفی میگه کارشو تموم کردم خیالت راحت باشه آ سید مصطفی اینو که میشنوه  با عباس دست به یقه میشه که بهش میگه کارشو جواد خال دار تموم کرد نه من جواد خال دار فرار میکنه آ سید مصطفا دنبالش


ادامه دارد


آبدارچی

فقط حق را جمیل یافتم


سلام

 

این یه تیکه از فیلم طوقی نوشته علی حاتمی

 

اگر  فیلمهای علی حاتمی دیده باشید یا سریال هزاردستان خوب میدونید علی حاتمی خوب

دیالوگ های مینویسه

 

نمونه همینی که میخوام بنویسم

 

 

 

ولی اول بزارید یه کم در مورد فیلم طوقی بنویسم

طوقی دومین  فیلم علی حاتمی بود فکر کنم در بیست دو یا بیست سه سالگی نوشتش

طوقی

 

آسید مرتضی  یه پسر کفتر باز

آ سید مصطفی  دائی مرتضی بزرگ طایفه   برای خودشم اسم  رسمی داره

 

گوهری قبلا دوست  آ سید مرتضی بوده که الان شوهر کرده

 

عباس گاریچی  شوهر گوهری

جواد خال دار شاگرده عباس گاری چی

 

طوبی  نامزده آ سید مصطفی

 

 

خب داستان

آ سید مرتضی یه کفتر میگیره یه کفتر طوقی مادرش که کور هم بوده قسمش میده که طوقی رو پر بده بره که بابات طوقی گرفت من  کور شدم

طوقی به ما نمیاد

 

آسید مرتضی میره  طوقیه رو بده دسته یه کی که دائی وسط راه میبینه  بهش میگه باید بری شیراز یه دختر دیدم به نام طوبی برام عقدش کنی بیاریش کاشون که  با هم ازدواج کنیم آسید مرتضی کلی با دایش شوخی میکنه که چی  شده میخوای زن بگیری اون وقتا که دخترای محله رو شله زرد اسمتو مینوشت میفرستادن برات ردشون میکردی حالا چی شده میخوای زن بگیری  ولی قبول میکنه

 

آسید مرتضی میره  طوقی رو میده به گوهری که جواد خال دار میبینتش

 

بعدم میره شیراز که طوبی رو عقد کنه برای دائی وقتی میرسه به شیراز میره خونه طوبی  اینا به طوبی که نگاه میکنه عاشقش میشه

بعد میفهمه که طوبی هم تا یه نظر به اون نگاه کرده اونم عاشق آ سید مرتضی شده 

آسید مرتضی  به مادر طوبی میگه مراسم کیه بهش میگه روز جمعه میگه تا جمعه خیلی میگه ساعت دیدم خوبه

آ سید مرتضی میخواد  بره مسافر خونه بخوابه که مادر طوبی  نمیزاره بعد طوبی هم از پشته در میگه  این چند شبرو بد بگذرون

یه روز که عزیز از خونه میره بیرون طوبی داره با چرخ خیاطی کار میکنه که سوزن میره تو دستش آ سید مرتضی انگشته طوبی رو میمکه بعد طوبی بهش میگه منو برای خودت عقد کنه من دلم پیشه تو

 

با هم قرار میزارن به جای اینکه طوبی  رو برای  دائی عقد کنه برای  خودش عقد کنه

 

و یه  روزقبل از  عقد آسید مرتضی که مست هم بوده جلوی آیینه با عکس دائیش حرف میزنه

 

مرتضی : سلام دائی ای والله ،ای والله ، این لقمه ای که تو، تو سفره ما گذاشتی – وگرنه من کجا و شیراز کجا ،سرتو درد نیارم دائی ، این دل لاتنوری  خودشو باخته ، دایی با توام ، پاک آقا مرتضی افتاد تو هچل نه راه پس داره نه راه پیش دایی مصطفی هر چی خودم رو زدم به اون راه دله دست وردار نشد صد رحمت به صد تا نیش چاقو همچی زق زق میکنه همیچین زق زق میکنه که چهار ستون بدنم میلرزه سرتو درد نیارم تو مایه های نامردی نا لوطی هیچی سرش نمیشه یک بی آبروی که دویومیش خودشه بد جوری خودشو باخته رسوا الله فهمیدی راحتت کنم کار آقامرتضی افتاد دست یه الف دل چی بگم حکم حکم اونه نا لوطی ....اینارو نخونده بودم  این دیگه چه رنگشه حیرونم یه آدم گنده باهاس بشه نوچه یه وجب دل آخه چرا باهاس همچین  باشه دایی اینو بهت بگم آدم آدم ول معطله ...من اینو میخوام اونو میخوام نداره باهس دید که باهاس دید که اون صاحب مرده چی میخواد این این درست نیست دایی درست نیست کار از یه جا خرابه حالا از  کجا خرابه باهاست باهاست وقتی گرفت از اوستا کریم پرسید .

دختر شیرازی، دل مارو بردی، بردی دل ما، غم ما نخوردی، چی بگم؟

آره، آره مگر من کیم؟ د درسته، حالیمه، من نه،  تو، آره تو،  تو سرت تو حسابه، چی؟ آره مچلیه،یه مچلیه، چی  میگه اون چشات دایی، چی  میگه اون چشات؟ اره ریتن تنه لاتی پیتاله آره من سیاه شدم سیاه شدم خیلی خوب مگه من مگه من مگه من خواستم، من که سرم تو کفترام  بود   کفترام،  تو،  تو، تو منو راهی شیراز کردی، تو، دایی تو منو هوایی کردی، کفترام .......

 

 

 

ادامه دارد

 

آبدارچی

بسم حق
سلام

تب مارمولک هم فروکش کرد . راستش عادت کردم چیزی رو که امروز در موردش خیلی مانور داده میشه و سر و صدا به پا می کنه رو , فردای اون روز تجربه کنم . شاید فکر کنی یه جوری قضیه لوث شده است دیگه و اون تازگی رو نداره ولی یه سری چیزها مثل این فیلم که به نظرم پر از حرف نو بود , وقتی با زمینه های ذهنی متفاوت ناشی از دیدگاه های آدم های مختلف همراه میشه , می تونه نگاه تو رو تیز بین تر کنه و دقیق تر بشی توی روابط , دیالوگ ها , حرف ها و حتی توی نگاههای اون پسرک بی زبون .

نقدهای زیادی از این فیلم رو توی روزنامه ها و مجلات یا توی سایت ها و وبلاگ ها خوندم و از این و اون شنیدم , ولی اولین باری که خلاصه ای از اون رو در حد چند سطر در یک هفته نامه خوندم ناخودآگاه به یاد ژان والژان یا همون شهردار مادلن افتادم و وقتی که فیلم رو دیدم این حس برام قویتر شد . من نقاد نیستم ولی در حد عقلم اینجوری برام تداعی شد .

نقدی ندیدم و نشنیدم که اینجوری به این فیلم نگاه کرده باشه , شاید چون من شهردار مادلن رو توی لباس یک آخوند دیدم ؛ ولی لباس چه فرقی می کنه چی باشه ؟ منم مثل رضا مارمولک خیلی وقتها که دلم پره و از همه شاکیم , دوست دارم به یکی فحش بدم و به قول آقا رضای آخوند چه کسی بهتر از همین جماعت آخوند .

اصلا چرا هر دوی اینها باید رضا باشند ؟ اصلا این دو به چی رضا هستند و رضایت دارند ؟ چه شباهتی بینشون هست جز این که هر دو بالفطره دزد یا آخوند یا یه هنرمند سفالگر یا یه هنرمند بازیگر بودند منتها هر کدوم راهشون رو جداگانه انتخاب کردند . این تفسیر ساده ای از همون کلام مبارکه که میگه : برای رسیدن به خدا راههاست به تعداد ابنای بشر .

در مورد این فیلم خیلی حرف دارم ؛ خیلی نکته ها توش دیدم ولی در حد همین چند خط کافیه . شاید بعدها به مناسبات دیگه بازهم گریزی به این فیلم زدم و مطلبی نوشتم .

 

                                   **********************

این آپدیت برای مدت ۱۵ روزه یا شایدم کمتر یا بیشتر ولی همین حدود ببخشین که بلند و طولانیه مثل همیشه خب دیگه اینا رو یه باره نوشتم چون اون وسط دیگه شاید حتی برای چک کردن آف هامم نتونم بیام (البته آبدارچی و افسون هنوزم هستن) . ولی خدایی ببینین چقدر آدمیزاد باید حالش خراب باشه که این نوشته های متفاوت و حتی متناقض رو در شرایط بنویسه که یه کتاب که از منطق و مدارهای منطقی حرف می زنه جلوش باز باشه و چند روز دیگه هم امتحان داشته باشه (البته این نوشته ها مربوط به چند روز پیشه , امتحان رو هم پشت سر گذاشتم خدا رو شکر زیاد با بقیه امتحاناتم فرقی نکرد) . یه مطلبی رو آبدارچی خواسته بود که در شماره 100 مجله چلچراغ چاپ شده بود لینکش با خودش :

اندر احوالات استفاده از شمارشگر در وبلاگ ها , 3 حالت وجود داره :

1-وبلاگ شما آنقدر بازدید کننده داره که هر کی می بینه اول از همه این که تعجب می کنه , بعد میگه بابا این چه آدم خودبین و گردن فرازیه ! بابا شما که کارت درسته , یه دستی توی جیب مبارک بکن و یه سری امکانات خوب برای وبلاگت بخر . مثلا یه Domain یا یه Host که شمارشگر هم داشته باشه . دیگه چی از این بهتر ؟ هم فاله هم تماشا . هم دات کام شدی , هم شمارشگر دقیق و مخفی داری .

2-وبلاگ شما اصلا بازدید کننده نداره . من یه سوالی برام مطرح شده , اونم این که شما که اینقدر بازدید کننده هات کمه , مجبوری جیغ بزنی من 10 تا بازدید کننده دارم ؟

3-وبلاگ شما بازدید کننده های نه خیلی زیادی داره , نه خیلی کم . از اونجا که میگن آدم باید پله پله مراحل ترقی رو طی کنه , به مورد شماره یک همین قسمت مراجعه کنید و دست را در جیب مبارک خود نمایید ! به خدا خرجش زیاد نمیشه , ماهی 2000 تومن خیلی زیاده ؟ بابا همین 40 چراغ ماهی 1000 تومن خرج میذاره رو دستتون !

نکته : ما خودمون رو جز دسته چهارم می دونیم اونایی که وبلاگشون بازدید کننده کم داره ولی زیاد هم بد نیست منتهای مراتب همینجوریش کلی به خودمون زحمت میدیم تا آپدیت کنیم و شما هم کلی زحمت میدین شاید گاهی یه نظری از خودتون تراویدید(مصدر جدید از تراوش) ؛ فلذا همینی که هستیم از سر خودمون و شما زیاده . (یکی نیست بگه مورچه چیه که کله پاچه و اینا) . رفتم تا حدود ۱۵ روز دیگه

 

شاد باشید والسلام

پدرخوانده – سلمان