بسم حق
سلام
توی بهشت بودیم , میوه ممنوعه خوردیم و پرت شدیم بیرون . افتادیم رو خاک . خاک داغ بود و سوزنده . روی پنجه ایستادیم و دویدیم سمت بلندی . هر چی بالاتر رفتیم باد سرد و سوزنده بیش از پیش , آزارمون داد . برگشتیم رو به سمت پایین اومدیم یه جای سر سبز . شگفتا ! چقدر شبیه به بهشته ! سرسبز و قشنگ . درختها پر از میوه های رنگارنگ . زمین مرطوب و نرم . صدای حیوونا پر از شرم . که ای آدم ! تو اومدی اینجا دنبال بهشتت می گردی . وای بر تو . برگرد . برگرد و از نو بساز : خودت رو , جایگاهت رو ... برگشتیم . اینور جنگل با صدای بلبلها و زلالی رودخونه و سبزی درختها و شیرینی میوه ها اما پر از رمز و راز و پر از زمینه های کژی ها و پلیدیها . یه طرف زمین داغ ولی مستعد برای پرورش . یه طرف کوه سرد سرشار از گنجهای مدفون در دلش . یه سمت دیگه هم مونده ولی راه اون طرف خیلی سخته . یکی گفت : یکی از همین سه تا راه رو انتخاب کن وقتی تا تهش رفتی اون موقع آماده ای برای رفتن به راه چهارم . یکی گفت : نه از اول برو سراغ سختترین راه , راه آسمان .
موندم حرفی کدوم رو گوش کنم ولی می دونم در انتها این من هستم که باید انتخاب کنم . راستی تو کدوم راه رو انتخاب کردی ؟ برام بگو ...
والسلام
پدرخوانده