روزی که پرده بیفتد (۲) ...

بسم حق

سلام


خب این قسمت می خوام چیزایی رو بگم که حتی از اقوام نزدیکم , مثل پسر عموم (عزیز از مشهد) و پسر عمه هام (فرشید و سعید از مشهد) نمی دونن یا لااقل مستقیم بهشون نگفتم ؛ اما کسانی توی همین دنیای مجازی این موضوع رو می دونن . اوایل ترم دوم یعنی اواخر بهمن 81 بود . یکی از دوستام به شدت عاشق یکی از دخترای دانشگاهمون شده بود . منم از خل بازی هاش خوشم می اومد و به اصطلاح رفیق و پایه و همسفره عاشقی هاش شده بودم .
اونقدر درگیر دختره شده بود که شب تاسوعای حسینی یعنی 22 یا 23 اسفند 81 رفت و با دختره حرف زد . هر چند دختر مورد نظر , ردش کرد ولی وقتی اومد و واسم تعریف کرد , آنچنان از حیرت و شگفتی و در عین حال از  شجاعتی که به خرج داده بود خندیدم و بلند خندیدم که دختره فهمید ؛ آخه اون سر سالن دانشکده وایساده بود و اونم داشت واسه رفیقاش تعریف می کرد . تا اینجا رو داشته باشین یه عقبگرد بکنم .
توی قسمت قبل گفتم که از قبل از کنکور 81 داشت یه اتفاقاتی در من می افتاد . یکی رو دیدم که توی نگاه اول عاشق نشدم ولی حس کردم مدتهاست که می شناسمش و می خوامش . ازش رد شدم . ولی دیدم نه اون همونجوری هست . خیلی نزدیک و صمیمی . کم کم داشتم حسهای عجیبی رو توی خودم پیدا می کردم . گاهی وقتها ساعتها از شب می گذشت و بیدار بودم و صبح باز هم خواب الوده نبودم . (بماند که گاهی وقتها هم گریه می کردم) . ولی هرگز جرات جلو رفتن رو نداشتم .
منطق خودم رو داشتم و این منطق رو واسه خیلی ها تعریف کردم .شاید اینجا هم گفتم ولی فعلا میخوام خاطره بگم , نه فلسفه و منطق و ایده و نظریه (من از جانب یکی از عزیزانم به لقب فیلسوف کوچولو نایل گشتم) .
وقتی عاشقی های دوستم رو دیدم انگار که داغ دل من هم تازه شده باشه , با خودم گفتم : جانا سخن از زبان ما می گویی ... دم خورش شدم , پایه گیج خوردنهاش , حیرونی هاش , سرگردونی هاش , دلدادگی و دلباختگیش . عاشق بود واقعا عاشق بود (به زبون نمی آورد ولی بود) ولی عاشق چشم و ابرو و وجنات و سکناتش , چیزی دیگه از دختره نمی دونست .
با این همه اون شب کذایی که رفت جلو و صحبت کرد , خنده ها و قهقهه های مستانه من هم از حیرت خودم بود و هم از شجاعت اون ولی بیشتر به خودم می خندیدم که من با این همه ادعا و فلسفه بافی , جرات نداشتم کاری رو بکنم که رفیقم توی ماه محرم اونم شب تاسوعا کرد . (در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست)
انگار که راهی جلوی پام باز شده باشه . شیر شدم , شجاع شدم , قوت گرفتم , خون تازه توی رگهام دوید , دستامو زدم به زانوهام , یه یا علی , فکر کردم همه چی حلّه اما ... آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...
یخ کردم , عرق سرد روی پیشونیم نشست دیگه نمی شنیدم . پاهام جون نداشت همونجوری به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زل زدم به آسمون .. بیخود نگاه می کردم , چون کاهلی کرده بودم ؛ قصور از خودم بود . ولی ایده هام و عقایدم رو کماکان قبول داشتم . اره عید پارسال اینجوری گذشت (قابل توجه بارونی) ...
دو سه ماهی طول کشید تا برام جا افتاد که اولی نیستم و آخری هم نخواهم بود که به اونی که می خواستم , نرسیدم . توی اون چند ماه روی زانوهام راه می رفتم . اگر بگم چند سالی پیر شدم , پر بیراه نگفتم (شاید به همین خاطر قیافم از سن واقعیم بیشتر به نظر می رسه)
مهدی (همون عزیز از مشهد) از زمستون 81 توی روزی می اومد و شده بود پای ثابت شبها ( به وقت ایران البته) . منم گاهی وقتی می اومدم ولی زیاد اهلش نبودم . می رفتم یه شعری تایپ می کردم یه چهار کلمه چرت و پرت می گفتم و می اومدم بیرون (البته با اسم ثابت نه) . اما تابستون 82 خواستم که عوض بشم . دیدم در برقراری ارتباط و شناخت افراد و دونستن خواسته هاشون و حرف دلشون , ضعیفم . فهمیده بودم که اگر باختم واسه این بوده که دیر رفتم و دیر فهمیدم که اون دختر هم ... ولی باز هم عقایدم رو قبول داشتم شاید بشه گفت مثل بت می پرستیدمشون . پس کجا بهتر از دنیای مجازی . کلاس و مکان مجانی برای شناخت افکار .
اهل رومهای یاهو نبودم . اومدم توی چت روزی . یه خورده تند تایپ کردن , یه ذره هوش , یه سر سوزن ذوق ونمک پاشی و گاهی هم شعرهای داغ عاشقانه و البته تا حد امکان صداقت و یه قدری هم سو استفاده از موقعیت مهدی و فرشید باعث شد که خیلی زود خودمو جا بندازم . آنچنان که بعد از دو ماه یعنی اواخر شهریور با یکی از بچه های تهرانی که اومده بود مشهد , رفتم تهران . قاطی جمع قدیمی ها و به اصطلاح خاک خورده های چت روزی شدم .
این وسط با خیلی ها کل کل کردم توی زمینه های مختلف اما همیشه اونچه که جلوی آی دی یاهو مسنجرم نوشته بودم این بود : عاشقم من ...
برای این که بتونم حس کنجکاوی دوستان رو تحریک کنم و بعد از دونسته هاشون استفاده کنم و در عین حال همه بدونن که من عاشق کس دیگه ای هستم و این اجازه رو به کس دیگه ای نمیدم که عاشقم بشه (رو که نیست سنگ پا قزوینه ولی محض احتیاط لازم بود)
همینجا بگم هدفم سو استفاده از افراد نبود . فقط میخواستم درد خودمو دوا کنم و محض این که به کسی لطمه ای نخوره و بتونم شرایط رو براشون ترسیم کنم خودم رو در شرایط سال قبلم قرار دادم .
هدف اولم از چت کردن این بود ولی کم کم ازش دور شدم , به قول آبدارچی شدم یه معتاد و اون هدف کم کم رفت توی حاشیه و امروز دارم چوبش رو می خورم .
فعلا بسه تا بعد .

سلمان
نظرات 9 + ارسال نظر
مهربانو پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:43 ق.ظ http://mahemehr.persianblog.com

SALAM. AVALLLLLLLLLLLLLLL. NAKHOONDAM. BADAN MIAM NAZAR MIDAMMM.

عزیز از مشهد پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:10 ق.ظ

دومممممممم ببین من هم خوندم هم دوم شدم این ارزشش از اول شدن بهتره :ی د د د پسر تو خجالت نمیکشی از موقعیت من سواستفاده کردی :ی ولی در مورد عشقت نگفتی چی شد یعنی عروس شده بود یا رفته بودن

آبدارچی پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:29 ق.ظ

سلام .بابا چقدر سوژه مُردم .
ولی خدایش یعنی امدی تو جمع ما قدیمیها انقدر کیف داره کیف کردی خوش به حالت من همچین احساسی رو نمیتونم تجربه کنم اخه خودم قدیمی هستم دونقطه دی .ولی هنوز خاطرتو نگفتی . جون میده منم درمورد اینکه چطوری شد معروف شدم بقیه ازم امضا گرفتن بگم ها ...... میتی چطوری میخندن نشون بدن شیطونی .....؟؟؟؟؟؟؟ بگذریم بای

رویا جون پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:26 ق.ظ http://hezarharf.persianblog.com

سلام ولی من همیشه می فهمیدم عاشقی اونم عاشق یه دختر پسرا چه جالب و خنده دار عاشق می شن هههههههه واقعا از اینکه با قدیمیا اشنا شدی و قاطیشون شدی کار خوبی کردیمی گم پس ما هم همیشه جلو ای دیمون بزنیم عاشقیم تا بی خیالمون شن اره؟

عزیز از مشهد پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:28 ق.ظ

ای بابا من مظلوم ): d:

بیریا پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:40 ق.ظ http://nemad.persianblog.com

ما که خیلی دوستت داریم - منم فکر میکردم سنتون بیشتر باشه - ولی واقعا مگه فرقی میکنه - ولی گل کاشتی هم گفته هات تکن همه نگفته هات - ما که حسابی بیشتر طالبت شدیم - نگفتی چی شد که یدفعه حرف دلتو زدی داداش- من که چند روزی نوشته هام پفکی شدن نمی دونم چطور از این حال و هوا بیام بیرون - بابا حالا یکی هم به ما پیله کنه که ما چند سالمونه - دلت شاد و لبت خندون عزیز - سالاری

مهربانو پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:04 ب.ظ http://mahemehr.persianblog.com

سلام. چی بگمم. عاشق بودنتون تابلو بوده. اینو همه چت میدونستتتن. مطمئنممم. سال نوتون مبارک باشه. امیدوارم سالی توام با موفقیت وشادکامی پیش رو داشته باشید.

مه اون تابلو ست که هیشکی نمی دونست چه جوریه؟ چشمک .. ممنون که سر زدی

صبورا(سنجاب) پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:37 ب.ظ http://saboorajanam.persianblog.com

سلام.حالتون خوبه؟ ...به قول معروف ...طرف درد عشقی کشیده است که نپرس....عجب ...جالب بود.. سالم و سربلند باشین.خدانگهدار

باران پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:14 ب.ظ http://manzelgah.blogsky.com

سلام...
اگرچه من هیچوقت مسنجرتو نداشتم اما همیشه میدونستم یک چیزیت هست.چه عید بدی داشتی پارسال.
باید گفت.
کاش میشد بگی.
عیدتون مبارک.
ارزوی شادی دارم برات و خوشبختی.
پس فردا عیده.
اما چرا من اینجوریم؟؟
فدای شما.
باران.../

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد