روزی که آخرین روز بود ...

بسم حق

سلام

تا چه حد خاطراتم رو باور کردید ؟ اگر بگید که باور کردید دروغ گفتید چون توی دنیای واقعیش نمیشه به حرفهای دیگرون اعتماد کرد اینجا که دیگه حکمش معلومه . ولی فقط یه جمله دارم براتون : اگه احساس کردید که حرفام به دلتون نشسته شک نکنید که راست گفتم .

آره امروز آخرین روز این سال کهنه ست . امسال هم تموم شد با غمها و خوشیهاش . این که کدومش بیشتر بود بماند . ولی می دونم فقط یه سال به عمرم اضافه شد و یه سری خاطرات برام به جا گذاشت اما چه سود و چه منفعتی ؟ چی گیرم اومد از این دنیا‌ ؟

یه بیابون گرد بودم . همیشه تشنه و آفتاب سوخته . پاهای تاول زده و لبهای مرده .
یه عصر خسته از یه روز تکراری دیگه , اومده بودم توی دنیای خودم که یه نفر یه گل رو گذاشت دم پنجره . بلند شدم رفتم به سمت پنجره , صدایی گفت خارش دستت رو آزار خواهد داد گفتم هر گلی خاری داره , سوزش اون خار با عطر خوش گل , سرخی خون با سرخی گل , نرمی و گرمی و لطافت گلبرگهاش سختی نگهداریش رو جوابگوست . اما خودم هم به همین اما و اگرها فکر می کردم , آروم دستمو دراز کردم و گل رو توی دست گرفتم . اما جای اونکه خار اون گل من رو آزار بده , این من بودم که ساقه گل رو شکستم و شادابی و طراوتش رو ازش گرفتم . گذاشتمش سر جاش , دوباره سعی کردم با پیوند زدنش مرحمی روی زخمش بزنم ولی اون , دیگه اون گل نبود . باید چه می کردم دوباره برش دارم تا شاید با گرمی نفسم اون رو به روز قبلش برسونم یا نه برم سراغ یه طبیب دیگه شاید اون بتونه کمکش کنه و به اون طبیب تکیه کنه . خدایا چرا یه گل رو سر راه یه بیابون گرد خشن قرار دادی ؟ اینه رسم دنیای تو؟ اینه حکمت عظیم و بی انتهای تو؟ اینه رسم عاشقی؟ میگفتن تو عاشق آدمهایی ٫ میگفتن تو عاشق زیبایی هایی , پس چرا این گل رو شکستی , آره شکستن این گل تقصیر تویه ٫ تقدیر تو , حکمت تو , و من فقط یه مجری بودم . آره میخوام اینجوری خودمو تبرئه کنم ولی تا کی من خودمو مقصر بدونم تو  خودت رو بی تقصیر . نه تو هم گناه کاری . تو هم باید مواخذه بشی . من کاهلی کردم که این گل رو به جای دیگه نفرستادم و تو قصور کردی که این گل رو  توی بیابون آوردی . آره من و تو با هم بودیم که این زیبایی رو از بین بردیم . حالا بیا و روز حسابت رو به رخم بکش . دیگه حالم بهم می خوره از این حساب و حساب کشی؛ تا کی بترسم؟ چیزی برای از دست دادن ندارم که بخوام بترسم . یا اون روز رو برسون یا راه میان بری رو به من نشون بده تا به اون روز برسم .
باز دوباره شب عید شد و باز هم عوض این که بیام شکرت رو بگم که ایولله امسال خوب بود و شکرت . دمت گرم که زندگی بر وفق مراد بود؛ اومدم و میگم که تمومش کن . چرا باز باید یه سال دیگه باشیم و بی خودی دست و پا بزنیم . این مواقع همیشه مادرم میگه : به عشق کی؟ به یاد کی؟ آره بسمونه . هر چقدر به خودمون فشار آوردیم که به سمتت بیایم و نیومدیم هر چقدر که خودمون رو کاملتر کردیم و تو رو بیشتر شناختیم هر چقدر که از این وجود که تو به واسطه لایق بودنمون بهمون دادی , استفاده کردیم ٫ دیگه بسه . تمومش می کنی یا تمومش کنم؟
تموم

دیگه حرفهای ناامید کننده بسه . طبق معمول همه قصه های خوب . باید این آخرش یهو یه نیروی عظیم پیدا بشه و ما رو به آینده ای روشن امیدوار کننده . باز هم خودمون رو گول بزنیم . باز هم ... باز هم ...
سالی پر خیر و برکت ٫ پر از شادی و نشاط ٫ پر از  شور و هیجان و پر از هر چیز دیگه ای که همیشه آرزوی همه هست و تو این روزها مثل خیلی جمله های کلیشه دیگه که توی زندگیمون به کار می بریم ٫ باشه .

گر چه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر    باز کن ای ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم       شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر

دلتون شاد . لبتون پر خنده .

والسلام
پدرخوانده
نظرات 4 + ارسال نظر
یاسی جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:46 ب.ظ

اوج گرفتن پرستو را در آسمان میبینی ؟
امسال زودتر آمدند و شاید هم به استقبال بهار
..................................
بهار می آید
اما من ...
....................................
فرا رسیدن سال نو " بهار " و بازگشت پرستوها را به تمام عزیزان تبریک میگویم./
اینجا آن طور که باید بویی از بهاران و نوروز به مشام خسته ام نمی رسد . ایجا غربت است ! دلتنگ نمی شوم اما . آخر می دانی " دلخوشی ها کم نیست ... "
ایران که بودم آخرین جمعه ی سال معنایی داشت و عظمتی ! یادی بود از آنان که بودن هامان را ممکن ساختند و دیگر دیر زمانی است که گرمای نفس هاشان آرامش خاک می شود و تربتی گران قدر .
سفره ی هفت سین امسال نمی دانم چرا هر قدر که تخم مرغ ها را رنگ می کنیم و اکلیل می زنیم روح نمی گیرد هیچ ! انگار خودمانیم که خاک گرفته ایم و بی رنگ گشته ایم ...
گوش باید داد اما . از پس تمام درد ها و دوری ها صدای گام های بهار را می شود شنید .
حتی اگر مادر بزرگ دیگر نباشد تا از لای آن قرآن زیبای قدیمی دست لاف بیرون کشد و لبخند های بی رمقش زلال کند چشمه ی گل آلوده ی دل را .
بوی جانمازش هنوز تازه است و عکسش امسال مهمان سفره ی کوچکمان خواهد بود .
باشد که همگی ما زنده ایم با یاد آنان که دوستشان می داریم حتی اگر دیگر کنارمان نباشند .
با امید دل های همیشه گرم و عاشق و سالی پر بار برای همه ی دوستان .
سال نو بر تو و تمام دوستارانت مبارک باد .

همین ...

سبزترین باشید

سلام .. تمام مطلب منو یاد این ترانه انداخت : میرن آدمها ... ولی اون همین که اون آخر نوشتی یعنی چی‌؟ .. ممنون از این که باز هم سر زدی

صبورا(سنجاب) جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:05 ب.ظ http://saboorajanam.persianblog.com

سلام.حالتون خوبه؟ یادم اولین باریکه ، یه کارت تبریک برای عید گرفتم ، کلاس چهارم بودم ، دوستم بهم یه کارت تبریک داد ، که روش شکل یه روزنامه فروش بود که کاملا سیاه بود و یه روزنامه زیر بغلش زده بود که روش نوشته بود ، عید باستانی نوروز مبارک ، خیلی بدلم نشست ، هیچوقت از یادم نیم یره ، منم امروز می خوام دوباره این جمله رو تکرار کنم ، عید باستانی نوروز مبارک..امیدوارم امسال ،سال خوبی برای شما باشه ، سالی سرشار از موفقیت و تندرستی .... خدانگهدار

.... اخرین حدیث برای تو جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:13 ب.ظ


از چه بگویم که کلامم چو تصویر بی فروغ و سرد گذشته هائی نه چندان دور در امتداد سکوتی نقره فام بر استان فنا شدنی غریبانه پای بر زنجیر است...
اه...من از چه بگویم...
از اسارت؟
از پنجره ی یخ بسته ی قهوه ای رنگی که امید باز شدنش را تنها در خواب دمان اشفته ی سپیده گاهان می بینم...
یا از چشمان حلقه بسته بر حریم اشک که سکوتشان به هر لحظه فریادی می شود جاری بر جانم که می لرزاند و می سراید :
اگر خورشید مرده است چرا مهتاب را به کیفرش قرامت می کنید....

نگارینا !
"ازمونت سخت باید! سخت! بسی سخت تر از ان که یارای گفتنش باشدم... و مرا دانستن از اغاز می بایست تا به هیچ هنگامه زبان به گلایه نمی گشادم"...


من هنوز در رویای خود باغ انجیری را میبینم که همگان از ان میوه هائی یکسان خواهند خورد و هیچ درختی بیهوده نیست...
هنوز در رویای من هر انسان حقیقتی است عظیم ...بس عظیم تر از ان که ستیزهای شوم پائیز شکوه کبریائی اش را به سخره زدن تواند ...
در دنیای بی مثال من هرگز نباشد این چنین که پیکر خسته گان جهان گذر گاه ارابه ی تقدیر باشد و ترانه ی انسانیت در مسلخ حیوانیتی چرکین به دست تاریخ سپرده شود...
که تاریخ خود یادی ست بی یاد...
در اندیشه ی زخمی من _انار_ عطش خونین خورشید است بر کالبد گرد گرفته ی باور و سیب سرخی دلفریب ش را از این عطش وام دار است...
اه... ای کاش اناری داشتم ...سرخ و لوند نزدیک به منظر یاقوت...
اه اگر اناری داشتم...
کیست با من بگوید به کدامین هنگامه طلیعه ی این رویای پاک بر بطن حقیقت نطفه خواهد بست...
در این رویا کوچه بیدار است و نفسهای من پر توان...
دستانم لبریز از شکوفه های انگور ...و مسیر خواب اذهان سرشار از هلهله ی هوشیاری ...
در رویای رنگین من هیچ درختی بیهوده نیست...
کیست با من بگوید....



سبزترینها باشید پیوسته تا همیشه...
یا مقلب القلوب و البصار...

عزیز از مشهد شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 03:42 ب.ظ

سلام میخوام بهت روحیه بدم ... نه ولش کن میترسم بیشتر بیزار بشی از زندگی من جور دیگه بلد نیستم روحیه بدم البته استثنا داره :d d:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد