◊ به مناسبت روز زندگی | ||
نامه یه دختر خیلی کوچولو دوستدار تو ---دختری که خیلی آرزو داره |
فقط حق را جمیل یافتم
امروز جمعه ساعت ۱۶:۰۹ چرا امدم تو کارگاه و دارم جوک میگم
ولی هر کاری میکنم دستم نمیره برای کیبرد که چیز بنویسم نمیدونم چرا
ولی اینو خوب میدونم دیگه بچه ها با هم یه جا جمع نمیشن که چت کنن
این سخته خیلی دلم تنگ شده برای چت کردن دیدن بچه ها دستم زیاد توند نبود ولی خب خیلی داره کوند میشه دیگه سرم درد نمیگیره برای کل کل کردن بادیگران
اون حس جنگ جوی توی من مُرده
خیلی دوست دارم یه سایت بزنم و بچه هارو دور هم جمع کنم
چند روزی که دارم به لینکا ور میرم که کسای که به روز کنن وبلاگشون نشون بده ولی خب نمیشه فونت سیستمم درست نیست برای همین نمیتونم بخونمشون به سلمان خان هم که میگیم میگه من گفتم تا دو ماه دیگه بای بای ولی اینم بهتون بگم همش توی مسینجر و انویزی میاد با این یاهو مسینجرم راحت میتونه برامون انویزی بیاد برای دیگران ......
جمعه دیگه بد تر از این روز نیست یادم بچه که بودم خوراکم داستان ظهر جمعه با شما بوده بعدم برنامه کودک بعدم دیدن فیلم بعدشم یا مهمون بودیم یا مهمون داشتیم ولی الان اینهو آخر زمون شده دیگه حتی داستان های مسخره ظهر جمعه با شمام آرومم نمیکنه خب معلومه نا سلامتی الان من پسرم قصه گوش میده ولی دلم برای همون موقعه هام تنگ شده هرکاری دوست داشتی میکردی هرجا میخواستی میرفتی
درسم که وللش ولی یادم اون موقعه ها جمعه شب دل تو دلم نبود چون یادم نمیمد یه بار تکلیفم کامل نوشته باشم یادش به خیر خانوم ذاکری گوشم گرفت گذاشتم کلاس دوم به قول خودشون داشت میترسوندنم منم با کمال پروی گفتم بهتر اینجا مشقاش کمتره گوشم گرفت گفت تو آدم نمیشی راست میگفت هچوقت آدم نشدم
هنوز که هنوزه آدم نشدم
بگذریم اینا واسه من فقط یه خاطرن ولی الان باید چه کار کنم خودمم تنهای تنهای توی مسینجرم کسی نیست
امروز رفتم یه مشت وبلاگ خوندم که به درد هیچی نمیخورد مثل اینکه همه مثل ما تموم شدن البته من دوماه تموم شدم
ولی میخوام یه کاری بکنم
یه سری کتاب دارم به نام کوچه میخوام چند تا مطلباشو بزنم اینجا بعدم کتاب خر بیارم هرچی دوست دارم بنویسم ببینم کی میخواد بهم بگه یعنی ما خریم
خب پس از فردا بیاید ضرب المثل بخونید اخه دیروز تو یه سریال یه ضرب المثل شنیدم که اگر اکبر نده خدای اکبر بده این ضرب المثل رو توی کتاب کوچه من خونده بودم برای شمام مینویسم که جریان چیه داستانی که در موردش گفتند چی تا فردای بهتر بردرود دوستان
آبدارچی تنها
بسم حق
میر من خوش می روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی که بمیری پیش من تعجیل چیست
خوض تقاضا می کنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم ، بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سرو بالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
گفته ای لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
خوشخرامان می روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش ، پیش همه جا میرمت
ببخشین که باز کلمه شبیه مردن داره توی این شعر ولی خب معنیش رفتنه ، نه مردن !
با اجازتون میخوام برای یه مدتی نیام حداقل تا اواخر تیرماه منتها حتما سعی می کنم ماقبل از این که کلا از دنیا محو بشم به این قولی که به آبدارچی در مورد آهنگ دادم ، عمل کنم (کماکان عقده شهرت دارم) .
اما چند کلمه پدرانه:
۱- بر عهده آبدارچی و افسون است ، که چراغ این سرا را روشن نگاه دارند ؛
۲- بر عهده شماست که ایشان را تنها نگذارید ؛
۳- برعهده من است که به قولم وفا کنم ؛
۴- بر عهده ایزد است که ما را راهنمایی کند؛
۵- عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت ؛
۶- هر چقدر هم که عشق و عاشقی براتون خنده دار و مضحک هست ولی بازم برای یه بار امتحانش کنین ؛
۷- به جای این که زندگی شما رو بچرخونه ، این شما باشید که چرخ زندگی رو می چرخونید ؛
۸- آینه چون نقش تو بنمود راست
خود شکن ، آیینه شکستن خطاست ؛
۹- به جای ستیزه جویی (قابل توجه صابخونه) ، قهر کردن (قابل توجه بارونی و کتایون) ، به جای کم طاقتی (سنجابی و افسون) ، به جای آرزوی نفرین کردن (کسری و شیطان شیاطین) ، به جای دلتنگی و دلگرمی (رویا) ، به جای ترس از اندیشه دیگران (آبدارچی) و .... به جای این که فقط سر بزنین و نظر ندین (همه کسانی که از ایران و جاهای دیگه مثل روسیه و آمریکا و کانادا و ... تشریف میارن) ،، دست یاری بدین به هم و فکر کنین که شاید بشه با همین نوشته های بر باد که نه بر صفحه ای نگاشته میشه و نه جاودان میشه ، بتونیم فردایی بهتر رو رقم بزنیم .
۱۰- و اما در آخر با او که می دانم می خواند اما همچون دیگران نظر نمی دهد :
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
همیشه زندگی منو هل داد و منم رفتم . اما شکرلله تا اینجای زندگیم بد نبوده . کاش میشد به خودم بقبولونم که میشه تنها هم زندگی کرد ولی نمیشه . لیک هنوز هم سر حرفم هستم . چون دیگه تحمل شکستن رو ندارم .
زآن یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
.
.
.
ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
همیشه شاد و پیروز باشید
والسلام
سلمان