سلام دوستان .دلم خیلی گرفته دل تنگم برای همون کوچه قدیمی خودمون با همون بچه ها ای خدا چی میشد چی میشد هیچوقت از اون کوچه نمیرفتیم همونجای که به دنیا امدم همون جای که بزرگ شدم .

همون کوچه که همی همه غممون اونجا بود بازی کردنمون  دعوا کردنمون دوست پیدا کردنمون .
یادش به خیر کوچه قشنگی نبود ولی هرچی بود کوچه خوبی بود فکر میکنم همی وجودم بسته به اون کوچه هستش ....

ولی چند سال پیش یه تیکه از وجودم از دست دادم اره دیگه نمیرم توی اون کوچه دیگه بچه های اون محلرو نمیبینم . دیگه اگر  برم توی جای که به دنیا امدم کسی منو نمیشناسه ۲۵ سال اونجا زندگی کردم دوست پیدا کردم دوستای که دوست بودن وقتی یا علی میگفتن تا آخرش باهات بودن

دوستایی که وقتی یه رازی  میفهمیدن به روت نمیوردن سعی می کردن کسی دیگه نفهمه دوستای که اگر به مشکل بر میخوردی بی اینکه به خودت چیزی بگن کمکت میکردن چرا اون دوستام ول کردم این درست نبود الانه که کم بودشون احساس میکنم ای خدا نمیشه برگردم توی همون کوچه همون کوچه که تا ۸ یا ۹ سالم بود خاکی بود وقتی اسفالتش کردن خوش حال از اینکه دیگه وقتی داریم فوتبال بازی میکنیم شیشه پامون نمیرفت برای همین بود که اجازه نمیدادیم کسی الکی بیاد تو کوچمون کثیفش کنه .

ولی بچه های که به اسفالت کوچشون انقدر میرسیدن ببین برای همبازی خودشون چه میکردن
اره اون بچه ها محرم رازم بودن به اونا میشد حرفی زد که به کسی نگن سرشون میرفت حرفی نمیزدن وای خدا  بهشون احتیاج دارممممممممممممممممممممممم




آبدارچی

قصه(متل)




خب تا اینجا گفتم که حاجی وقتی پسره رو با دخترش میبینه شکه میشه


حاجی برای اینکه از دسته پسره خلاص بشه میره با یه کسی که بیرون از شهر کوره اجر پزی داشته صحبت میکنه میگه اگر فردا هرکس که از طرف من امد بندازش توی کوره هرکی که باشه حتی اگر پسرام امدن دختره حاجیم که میدونسته توی کله باباه چی میگذره بابا ره تقیب کرده بوده پس همه چیز می فهمه فردا که حاجی به دامادش میگه برو پیش فلانی بیرون از شهر دختره نمیزاره شوهرش بره برادشو میفرسته بهش میگه بابا گفته که بری پیش فلانی پسر حاجی میره پیشه آجر پزه اونم پسر حاجی میفرسته توی کوره .

حاجیم از اینطرف خوش حال که دیگه دامادشو سرونیست کرده میبینه دامادش جلوشه میگه مگر نرفتی پیش فلانی میگه نه پسرتون فرستادم حاجی میزنه توی سرشو که وای پسرم  برای برگردوندن پسر کوچیکش پسر بزرگرو میفرسته سراغش که میبینه بر نمیگرده  چون اون آجر پزه پسر بزرگه حاجیرو هم میفرسته توی کوره .

حاجی خودش میره ببینه چه خبره کوره داره میبینه گندش درموده برای رهای از این بد بختی که کسی نفهمه خود حاجی رو هم میفرسته توی کوره حاجیم میمیره .

دختر حاجی به پسره میگه بیا من همی کس و کارم فدای تو کردم اینم ارث میراث بابام همش به تو میرسه ببینم تو چه کار میکنی ..............



خب امید وارم هیچ نتیجه ای از داستان نگیرید چون میدونم باید تا چند روزی جواب پس بدم .......



ولی اون طالعه های که عوض میشن چی اونای که چندین بار ازدواج میکنن ... شاید چندین بار طالعه شون نوشته میشه ........


به قول پدر خوانده کسی که گریه میکنه یه درد داره . کسی که میخنده هزار درد ........



راستی تا یادم نرفته قرار بود برای عیدی به دوتا از دوستام عیدی بدم که نشد همینجا بگم شرمنده اخه هیچ آشنای توی شهر اونا پیدا نکردم ...... شرمنده در اولین فرصت حتما ....


دلم میخواد حرف بزنم درد دل کنم ولی حیف حیف یا سنگ صبوری گیرم نمیاد اگرم گیرم بیاد من عادت به این کار ندارم ....ولی واقعا خیلی وقتا برای سبک شدن لازه لازمه با یکی حرف بزنی ............


آبدارچی

قصه(متل)



یه روز یه حاجی که خدا تازه بهش یه دختر داده بود داشت از مهمونی بر میگشت خونه که دید روی دیوار خونه همسایه یه فرشته با لباسهای سفید دفتر دستک نشسته بهش گفت تو کی هستی اینجا چه میکنی

فرشته : من از طرف خدا امدم داشتم طالع این پسر که تازه توی این خونه به دنیا امده مینوشتم که تموم شد

حاجی :میشه بگی توی طالع این پسره که تازه به دنیا امده بود چی نوشتید

فرشته : طالع این پسره اینه که با دختر هسایشون که دختر حاجی باشه باید ازدواج که

حاجی جا خورد یعنی این پسره بایید بشه داماد من

حاجی : کی گفته همچین طالع برای این پسره بنویسی
فرشته : خدا گفته که هم با این دختره ازداج میکنه هم همی ثروت پدره دختره هم به این پسر میرسه

حاجی عصبانی  شد فرشته هم رفت حاجی باخودش فکری کرد  چند ماه بعد  میره بچه ه رو که توی همسایگیشون تازه به دنیا امده بود میخره اخه خانواده پسره ببدبخت بودن اون  به خاطر چند تا کیسه سکه میفروشن به حاجی ،‌حاجیم اونو میگیره میبره کنار رودخونه سینه پسره رو پاره میکنن میندازه تو ی رودخونه . چند سال بعد حاجی برای تجارت میره یه شهر دیگه توی اون شهر یه غلامی خوش سیمای رو میبینه اون میخره میخره که با خودش بیاره به شهر ش  خب توی راه که میرن حمام حاجی میبینه که سینه پسره شکافته شده قبلا ازش سئوال میکنه جریان چی چرا سینت اینطوری شده جریان تعریف میکنه چه بچه که بوده ماهیگیرا اون از آب میگیرن با سینه شکافته شده که به خواست  خدا نمیمیره زنده  میمونه خب حاجی میفهمه که این همون پسره هستش که قرار بود با دخترش ازدواج کنه .

حاجیم هرچی فکر میکنه میبینه نمیتونه از پس همچین آدم قلدوری بر بیاد حاجی پیره اون جوون برناست چه کار کنه چه کار نکنه نرسیده به شهر خودشون یه نامه میده دسته پسره که اینو برو بده دست پسره بزرگم

پسره نامه رو میگیره میره بده به پسره حاجی  توی شهر دنبال آدرس داره میگرده که دختر حاجی اون از دور میبینه یه دل نه صد دل عاشقش میشه بهش میگه چه کار داری با خونه فلانی میگه این نامه رو باید بدم به پسر بزرگ حاجی دختره نامه  از پسره میگیره میگه من دختر همون حاجی هستم نامه رو میگیره میخونه میبینه نوشته حامل این نامه رو بکش  دختر که این میبینه نامه پدرشو عوض میکنه این مینویسه توی نامه که حامل این نامه رو تا قبل از رسیدن من به عقد خواهرت در بیار نامه رو میده به پسره که بده به داداشش که تا قبل از رسیدن حاجی این دوتا به عقد هم در بیان .


حاجی وقتی  میاد توی شهر میبینه پسره با دخترش امدن به پیشوازش که تعجب میکنه به پسر ش میگه چه کردی پسر نامه رو نشون حاجی میده که کاری که تو گفتی منم انجام دادم ....


ادامه داره .........




آبدارچی

سلام

 سلام دوستان شاید فردا بتونم بنویسم 



پس تا فردای بهتر


برای همه


 بای




آبدارچی

مشروح بدون شرح ...

بسم حق


منم و یک دل حساس خدایا چه کنم
یک دل خسته و یک شهر تمنا چه کنم

همه شورم همه عشقم همه سوزم همه درد
عاشقم ٫ عاشقم ای راحت دلها چه کنم

نگه گرم تو در دیده معصوم تو بود
که فرو بست مرا دیده ز دنیا چه کنم

عاشقم ٫ عاشق زیبایی و اخلاق و صفا
ای صفا پیشه خوش صحبت زیبا چه کنم

فرصتِ اندک و امیدِ درازیست مرا
گر سراپا نشوم چشم تماشا چه کنم

تو شکیبا شوی از صد چو من ای ماه ولی
نشود خاطر من از تو شکیبا چه کنم

بهر یک بوسه جدل بود ترا با دل خویش
گر وصالت طلبد این دل شیدا چه کنم

دیشب ای عطر گل ای نور مه از پیش نظر
رفتی و نعره زدم من که خدایا چه کنم

تو برفتی و ز هجرت دل بیمار گریست
آسمان هم بگرفتاری من زار گریست

                                                            پژمان بختیاری

**********************************************

فقط دو کلمه با یک عزیز دل ؛
آره من لاف عشق می زنم ولی تو همینقدر بدون که اگه حرفم به دلت نشسته حتما از دلم بلن شده بوده ٫ این یه ضرب المثل قدیمیه حتما می دونی ....

دلتون شاد
لبتون پر خنده
بهارتون گلبارون

والسلام

پدرخوانده

به نام یکتای بی همتا

سلام

سال نو مبارک
صد سال به از این سالها

فقط چند کلمه اونم این که توی این چند روز سه تا لینک به لیست لینکها اضافه شده :
۱-  وبلاگ بیریا
۲-  وبلاگ عزیز 
۳-  وبلاگ مهربون

جهت کسب هر گونه اطلاعات بیشتر به وبلاگهای مربوطه مراجعه فرمایید .

شاد و پیروز باشید .

والسلام

پدرخوانده

بهار آمد

بوی باران ، بوی سبزه ،بوی خاک ،
شاخه های شسته، باران خورده پاک
آسمان آبی ابر سپید،
برگهای سبز بید،



                    عطر نرگس،رقص باد،
                    نغمه شوق پرستوهای شاد،
                    خلوت گرم کبوترهای مست ....
                    نرم نرمک می رسد اینک بهار،
                    خوش به حال روزگار!



خوش به حال چشمه ها و دشتها،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیم باز،
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب،
خوش به حال آفتاب،
                  



                     ای دل من گرچه ـ در این روزگارـ
                     جامه رنگین نمیپوشی به کام،
                     باده رنگین نمی بینی به جام،
                     نقل و سبزه در میان سفره نیست،
                     جامت ـ از آن می که می بایدـ تهی است،



ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از ما اگر کام نگیریم از بهار .
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ،
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!!!!


شادروان فریدون مشیری


یادم چند روز پیش توی وبلاگ بیریا  یه کامنت گذاشتم که میخوام تا قبل از عید در مورد عید حرف بزنم از این جور چیزا ولی نشد حقیقت یا اتفاق افتاد که همی فکرم مشغول خودش کرد خلاصه امید وارم همه به بزرگی خودشون ببخشن این آخر سالی


خب من این عید باستانی رو خدمت همگی دوستان تبریک عرض میکنم امید وارم که سال خوب خوشی رو پیش رو داشته باشید

سر سفره هفت سین مارو هم  از دعای خودتون بی نصیب نذارید التماس دعا 


من این  عید اینطوری تبریک گفتم شما چطوری تبریک میگید به دوستانتون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


آبدارچی

روزی که آخرین روز بود ...

بسم حق

سلام

تا چه حد خاطراتم رو باور کردید ؟ اگر بگید که باور کردید دروغ گفتید چون توی دنیای واقعیش نمیشه به حرفهای دیگرون اعتماد کرد اینجا که دیگه حکمش معلومه . ولی فقط یه جمله دارم براتون : اگه احساس کردید که حرفام به دلتون نشسته شک نکنید که راست گفتم .

آره امروز آخرین روز این سال کهنه ست . امسال هم تموم شد با غمها و خوشیهاش . این که کدومش بیشتر بود بماند . ولی می دونم فقط یه سال به عمرم اضافه شد و یه سری خاطرات برام به جا گذاشت اما چه سود و چه منفعتی ؟ چی گیرم اومد از این دنیا‌ ؟

یه بیابون گرد بودم . همیشه تشنه و آفتاب سوخته . پاهای تاول زده و لبهای مرده .
یه عصر خسته از یه روز تکراری دیگه , اومده بودم توی دنیای خودم که یه نفر یه گل رو گذاشت دم پنجره . بلند شدم رفتم به سمت پنجره , صدایی گفت خارش دستت رو آزار خواهد داد گفتم هر گلی خاری داره , سوزش اون خار با عطر خوش گل , سرخی خون با سرخی گل , نرمی و گرمی و لطافت گلبرگهاش سختی نگهداریش رو جوابگوست . اما خودم هم به همین اما و اگرها فکر می کردم , آروم دستمو دراز کردم و گل رو توی دست گرفتم . اما جای اونکه خار اون گل من رو آزار بده , این من بودم که ساقه گل رو شکستم و شادابی و طراوتش رو ازش گرفتم . گذاشتمش سر جاش , دوباره سعی کردم با پیوند زدنش مرحمی روی زخمش بزنم ولی اون , دیگه اون گل نبود . باید چه می کردم دوباره برش دارم تا شاید با گرمی نفسم اون رو به روز قبلش برسونم یا نه برم سراغ یه طبیب دیگه شاید اون بتونه کمکش کنه و به اون طبیب تکیه کنه . خدایا چرا یه گل رو سر راه یه بیابون گرد خشن قرار دادی ؟ اینه رسم دنیای تو؟ اینه حکمت عظیم و بی انتهای تو؟ اینه رسم عاشقی؟ میگفتن تو عاشق آدمهایی ٫ میگفتن تو عاشق زیبایی هایی , پس چرا این گل رو شکستی , آره شکستن این گل تقصیر تویه ٫ تقدیر تو , حکمت تو , و من فقط یه مجری بودم . آره میخوام اینجوری خودمو تبرئه کنم ولی تا کی من خودمو مقصر بدونم تو  خودت رو بی تقصیر . نه تو هم گناه کاری . تو هم باید مواخذه بشی . من کاهلی کردم که این گل رو به جای دیگه نفرستادم و تو قصور کردی که این گل رو  توی بیابون آوردی . آره من و تو با هم بودیم که این زیبایی رو از بین بردیم . حالا بیا و روز حسابت رو به رخم بکش . دیگه حالم بهم می خوره از این حساب و حساب کشی؛ تا کی بترسم؟ چیزی برای از دست دادن ندارم که بخوام بترسم . یا اون روز رو برسون یا راه میان بری رو به من نشون بده تا به اون روز برسم .
باز دوباره شب عید شد و باز هم عوض این که بیام شکرت رو بگم که ایولله امسال خوب بود و شکرت . دمت گرم که زندگی بر وفق مراد بود؛ اومدم و میگم که تمومش کن . چرا باز باید یه سال دیگه باشیم و بی خودی دست و پا بزنیم . این مواقع همیشه مادرم میگه : به عشق کی؟ به یاد کی؟ آره بسمونه . هر چقدر به خودمون فشار آوردیم که به سمتت بیایم و نیومدیم هر چقدر که خودمون رو کاملتر کردیم و تو رو بیشتر شناختیم هر چقدر که از این وجود که تو به واسطه لایق بودنمون بهمون دادی , استفاده کردیم ٫ دیگه بسه . تمومش می کنی یا تمومش کنم؟
تموم

دیگه حرفهای ناامید کننده بسه . طبق معمول همه قصه های خوب . باید این آخرش یهو یه نیروی عظیم پیدا بشه و ما رو به آینده ای روشن امیدوار کننده . باز هم خودمون رو گول بزنیم . باز هم ... باز هم ...
سالی پر خیر و برکت ٫ پر از شادی و نشاط ٫ پر از  شور و هیجان و پر از هر چیز دیگه ای که همیشه آرزوی همه هست و تو این روزها مثل خیلی جمله های کلیشه دیگه که توی زندگیمون به کار می بریم ٫ باشه .

گر چه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر    باز کن ای ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم       شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر

دلتون شاد . لبتون پر خنده .

والسلام
پدرخوانده

روزی که پرده بیفتد (۲) ...

بسم حق

سلام


خب این قسمت می خوام چیزایی رو بگم که حتی از اقوام نزدیکم , مثل پسر عموم (عزیز از مشهد) و پسر عمه هام (فرشید و سعید از مشهد) نمی دونن یا لااقل مستقیم بهشون نگفتم ؛ اما کسانی توی همین دنیای مجازی این موضوع رو می دونن . اوایل ترم دوم یعنی اواخر بهمن 81 بود . یکی از دوستام به شدت عاشق یکی از دخترای دانشگاهمون شده بود . منم از خل بازی هاش خوشم می اومد و به اصطلاح رفیق و پایه و همسفره عاشقی هاش شده بودم .
اونقدر درگیر دختره شده بود که شب تاسوعای حسینی یعنی 22 یا 23 اسفند 81 رفت و با دختره حرف زد . هر چند دختر مورد نظر , ردش کرد ولی وقتی اومد و واسم تعریف کرد , آنچنان از حیرت و شگفتی و در عین حال از  شجاعتی که به خرج داده بود خندیدم و بلند خندیدم که دختره فهمید ؛ آخه اون سر سالن دانشکده وایساده بود و اونم داشت واسه رفیقاش تعریف می کرد . تا اینجا رو داشته باشین یه عقبگرد بکنم .
توی قسمت قبل گفتم که از قبل از کنکور 81 داشت یه اتفاقاتی در من می افتاد . یکی رو دیدم که توی نگاه اول عاشق نشدم ولی حس کردم مدتهاست که می شناسمش و می خوامش . ازش رد شدم . ولی دیدم نه اون همونجوری هست . خیلی نزدیک و صمیمی . کم کم داشتم حسهای عجیبی رو توی خودم پیدا می کردم . گاهی وقتها ساعتها از شب می گذشت و بیدار بودم و صبح باز هم خواب الوده نبودم . (بماند که گاهی وقتها هم گریه می کردم) . ولی هرگز جرات جلو رفتن رو نداشتم .
منطق خودم رو داشتم و این منطق رو واسه خیلی ها تعریف کردم .شاید اینجا هم گفتم ولی فعلا میخوام خاطره بگم , نه فلسفه و منطق و ایده و نظریه (من از جانب یکی از عزیزانم به لقب فیلسوف کوچولو نایل گشتم) .
وقتی عاشقی های دوستم رو دیدم انگار که داغ دل من هم تازه شده باشه , با خودم گفتم : جانا سخن از زبان ما می گویی ... دم خورش شدم , پایه گیج خوردنهاش , حیرونی هاش , سرگردونی هاش , دلدادگی و دلباختگیش . عاشق بود واقعا عاشق بود (به زبون نمی آورد ولی بود) ولی عاشق چشم و ابرو و وجنات و سکناتش , چیزی دیگه از دختره نمی دونست .
با این همه اون شب کذایی که رفت جلو و صحبت کرد , خنده ها و قهقهه های مستانه من هم از حیرت خودم بود و هم از شجاعت اون ولی بیشتر به خودم می خندیدم که من با این همه ادعا و فلسفه بافی , جرات نداشتم کاری رو بکنم که رفیقم توی ماه محرم اونم شب تاسوعا کرد . (در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست)
انگار که راهی جلوی پام باز شده باشه . شیر شدم , شجاع شدم , قوت گرفتم , خون تازه توی رگهام دوید , دستامو زدم به زانوهام , یه یا علی , فکر کردم همه چی حلّه اما ... آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...
یخ کردم , عرق سرد روی پیشونیم نشست دیگه نمی شنیدم . پاهام جون نداشت همونجوری به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زل زدم به آسمون .. بیخود نگاه می کردم , چون کاهلی کرده بودم ؛ قصور از خودم بود . ولی ایده هام و عقایدم رو کماکان قبول داشتم . اره عید پارسال اینجوری گذشت (قابل توجه بارونی) ...
دو سه ماهی طول کشید تا برام جا افتاد که اولی نیستم و آخری هم نخواهم بود که به اونی که می خواستم , نرسیدم . توی اون چند ماه روی زانوهام راه می رفتم . اگر بگم چند سالی پیر شدم , پر بیراه نگفتم (شاید به همین خاطر قیافم از سن واقعیم بیشتر به نظر می رسه)
مهدی (همون عزیز از مشهد) از زمستون 81 توی روزی می اومد و شده بود پای ثابت شبها ( به وقت ایران البته) . منم گاهی وقتی می اومدم ولی زیاد اهلش نبودم . می رفتم یه شعری تایپ می کردم یه چهار کلمه چرت و پرت می گفتم و می اومدم بیرون (البته با اسم ثابت نه) . اما تابستون 82 خواستم که عوض بشم . دیدم در برقراری ارتباط و شناخت افراد و دونستن خواسته هاشون و حرف دلشون , ضعیفم . فهمیده بودم که اگر باختم واسه این بوده که دیر رفتم و دیر فهمیدم که اون دختر هم ... ولی باز هم عقایدم رو قبول داشتم شاید بشه گفت مثل بت می پرستیدمشون . پس کجا بهتر از دنیای مجازی . کلاس و مکان مجانی برای شناخت افکار .
اهل رومهای یاهو نبودم . اومدم توی چت روزی . یه خورده تند تایپ کردن , یه ذره هوش , یه سر سوزن ذوق ونمک پاشی و گاهی هم شعرهای داغ عاشقانه و البته تا حد امکان صداقت و یه قدری هم سو استفاده از موقعیت مهدی و فرشید باعث شد که خیلی زود خودمو جا بندازم . آنچنان که بعد از دو ماه یعنی اواخر شهریور با یکی از بچه های تهرانی که اومده بود مشهد , رفتم تهران . قاطی جمع قدیمی ها و به اصطلاح خاک خورده های چت روزی شدم .
این وسط با خیلی ها کل کل کردم توی زمینه های مختلف اما همیشه اونچه که جلوی آی دی یاهو مسنجرم نوشته بودم این بود : عاشقم من ...
برای این که بتونم حس کنجکاوی دوستان رو تحریک کنم و بعد از دونسته هاشون استفاده کنم و در عین حال همه بدونن که من عاشق کس دیگه ای هستم و این اجازه رو به کس دیگه ای نمیدم که عاشقم بشه (رو که نیست سنگ پا قزوینه ولی محض احتیاط لازم بود)
همینجا بگم هدفم سو استفاده از افراد نبود . فقط میخواستم درد خودمو دوا کنم و محض این که به کسی لطمه ای نخوره و بتونم شرایط رو براشون ترسیم کنم خودم رو در شرایط سال قبلم قرار دادم .
هدف اولم از چت کردن این بود ولی کم کم ازش دور شدم , به قول آبدارچی شدم یه معتاد و اون هدف کم کم رفت توی حاشیه و امروز دارم چوبش رو می خورم .
فعلا بسه تا بعد .

سلمان

توی قسمت نظر دهی جاش نشد اینجا نوشتم




سلام . والا این مقدمه بوده پیش گفتار چی میشه .ما نتیجه گرفتیم که این پدر خواندست حالا چرا نوشته سلمان نمیدونم .... شماره مبایلتم بده ما زنگ بزنیم فوت کنیم قابل توجه رویا جون ...زیادم از خودت تعریف نکن هرچی باشه کوچولویی منم خاطره تعریف کنم خاطره من امسال که رفته بودیم پا بوس امام رضا زد به سرم برای ریشای قشنگم یه ماشین ریش تراشی بخرم برای همین رفتم بازار آقا انتخاب کردم خواستم چونه بزنم که یارو گفت تازه باید عیدیم بدید حالا داشته باشید طرف حد اقل ۴۰ داشت منم گفتم خوب عیدی بزرگترا به کوچولو ها میدن پس شما باید عیدی بدی طرف گفت خب من کوچولو ترم گفتم فوتینا  چند سالته اون گفتم من همش ۳۵ سالمه گفتم خوب عیدی منو بده باورش نشد من کوچولو طراز اونم بعد که شناسناممو دیدی گفت نه این تو نیستی بعد کارت پایان خدمتمو که دید هنوز باورش نمیشد من همش ۲۸ سالمه  خب اینم از قیافه به هیکلتم نناز که همه میدونن گنده تر و بد تیپ تر از من توی چت وبلاگ پیدا نمیشه چرا الان میگم اره من بد بخت بچگی به عمرم ندیدم وقتی بچه بودم یعنی کلاس اول همه فکر میکردن از این منگولای عقب افتاده هستم توی دوره راهنمای همیشه فکر میکردن من بچم اوردم مدرسه ببینم درس مشقش خوبه یا نه دبیرستان که همگی فکر میکردن که من ناظم یا مدیره مدرسه هستم برای همین همون دبیرستان بی  خیال درس شدم چون اگر میرفتم به دانشگاه فکر میکردن من وزیر آموش پرورش هستم ..........حالا اونای که منو ندیدن که تعدادشون خیلی کمه شاید به انگشتای یه دستم نرسه اینو بدونن الان که روی این صندلی بدبخت نشستم دارم  این مطلبو مینویسم همش ۱۴۲ کیلو وزن دارم با قدی حدودا دومتر همه ببهم میگن برو دو میدانی  شرکت کن اخه توی خطه شروع باشم شکمم توی خطه پایانه برای همین اولم البته دو ۱۰۰ متر البته یه دفعی این طوری نشدم از بچگی  خوب بهم کود رسید رشتم خوب بود کلاس ۵ ابتدای که بودم لباسای بابام برام تنگ بود خب برای همینم  بابام دست به دعا شد هروز توی نماز دعام میکرد که خدا یا این بچه رو بلند تر از این نکن برای همینم کلاس دوم راهنمای که بودم خدا زد تو سرم بلند تر نشدم دعای بابام مستجاب شده بود جون خودم از ۱۳  ۱۴ سالگی همش دو سانت بهم اضافه شد این ظلم نیست ..........دیگه رشد طولی نداشتم هرچی بود عرضی بود همش رشد عرضی تا شدم اینی که الان داره این میتایپه خب زمانی که بچه بودم اسمای قشنگی برام انتخاب میکردند همه کارکترهای معروف  کارتون های بودن که  از تلویزیون نمایش داده میشدن که معروف ترینشون انگوری بود یادتون که ............. نمیدونم منم باید دست  به دعا بشم برای ابوالفضل یا نه البته هرکی نگه مشالله انشالله سر نهار اونم نهار  چی باشه ساندویچ نوشابه ش تموم بشه بدونه نوشابه ساندویچشو بخوره ...ماشالله ماشالله چشمم زیره پاش بترکه چشم حسود بچم دوسالشه با قدی ییک مترو ۳ سانت با وزنی حدودا ۲۰ کیلو البته اون مثل  باباش مورد تهاجم فرهنگی برای انتخاب اسم قرار نگرفت و همه سعی کردند از اسمای ایرانی استفاده کنن و بهش میگن رضا زاده کوچولو که برای عید عکسشو حتما میزارم تا ببینید قدرت خدا بچه دو ساله رو نگاه میکنی فکر میکنی داری به یه بچه ۶ ساله نگاه میکنی ...........


اینو من همین طوری توی قسمت نظر دهی نوشته بودم ولی چون زیاد شده بود اوردمش اینجا یه بار گفته بودم روده دراز تر از من نیست ..............


راستی وقتی  داشتم از مشهد بر میگشتم اه۹واز یه اتفاق جالب افتاد

چی بود این که توی فرودگاه سلمان خان لطف فرمودند صبح زود امده بودن فرودگاه البته خودشون تنها نبودند با پدر بزرگوارشون بودن وای عجب بابایی اگر یه زنه بیوه بودم حتما مخشو میزدم
وارد جزئیات نمیشم خوبه به من بد بخت چی بگه نه گذاشت نه برداشت گفت انقدر پای اینترنت نشینید که اینطوری هیکلاتون گنده  بشه با من و پدرخوانده بود  خلاصه اونجا رو هرچی گشتم سوراخی گیر نیوردم که  بپرم توش سرم انداختم پایین گفتم چشم کمش  میکنم بعدم منو پدرخوانده رو تنها گذاشت تا دل بدیم قلوه بسونیم

اینو چی میخواید اسمشو بزارید نمیدونم میخواستم سه خط بشه اینطوری شد خب شد مثل فیلم های آبکی همش الکی فقط فیلم طولانی میکنن



آبدارچی