دلم دیگه نمی لرزه

صبر کن !!!

تا آخرش بخون لطفا!!!

تا حالا شده فریاد مثل یک استخون تو گلوت گیر کنه ؟ تا حالا شده فکر کنی توی یک دریاچه افتادی و با اینکه شنا بلدی اما دست وپاهات لمس شدن ؟ تا حالا شده مثل خوابای بچگیها , یه غول ببینی که داره میاد سمتت , اما نه توان حرکت داری و نه توان فریاد زدن و کمک خواستن ؟ انیجا همونجاییه که احساس درموندگی می کنی . شاید یک یا دو راه بیشتر نمونده باشه .

آقا جان امروز حالم گرفته ست . افتادم توی یک دور , توی یک لوپ , توی یک حلقه بی نهایت . میام اول خط اعلام وجود می کنم , خودم رو عضو ثابت می کنم , کم کم خودمو می کشم بالا , سعی می کنم هم از اونی که هستم دور نشم و هم به اونی که مخاطبینم میخوان نزدیک باشم , ظاهرا همه چی رو به راهه که ناگهان می بینم باید ثابت کنم که : کی هستم ؟ چی هستم ؟ چیکاره ام ؟ هدفم چیه ؟ اگه صادقانه حرف بزنی یا باورشون نمیشه یا میخندن به سادگیت , اگه رک بگی ممکنه طرف رو بهت زده کنی و بعد هم باعث رنجشش بشی , اگه سعی کنی با سیاست باشی و به اصطلاح هم دروغ نگی و هم هوای اینو داشته باشی که طرفت سنگکوب نکنه تازه محکوم به دو رنگی میشی . اون وقته که باید بری از صفر شروع کنی . آخ !

عزیز جان اینجاست که می فهمم ما خودمون باعث میشیم که طرف مقابلمون دروغ بگه . نشستیم یه گوشه مثل خاله زنکها راجع به مردم قضاوت می کنیم , به نقدشون می کشیم , به محاکمه . بعد خیلی راحت اونجوری که میخوایم و خودمون می بینیم محکومشون می کنیم و ... حکم رو اجرا می کنیم اون هم به بدترین شکلش . روشنفکری چیه ؟ انصاف کیلو چنده ؟ عدل و قسط مربوط به کدوم فرهنگ لغته ؟ و آخرش به قول اون مرحوم عزیزتر از جان : << دل خوش سیری چند ؟... >>

کریس دی برگ توی یکی از ترانه هاش میگه : << و این سوال همیشه برام هست که ما به کجا میریم؟ ... >>

دلت خوشه ها ول کن بابا بذار حالمون رو بکنیم ؛ بذار گپمون رو بزنیم ؛ بذار مخ طرف رو تیلیت کینم ؛ بذار یه کم سرکارش بذاریم ؛ بذار ادای این آدمای خیلی های کلاس و یا خیلی فهمیده رو در بیاریم ؛ این حرفها که برا ما نون و آب نمیشه ؛ بعدش هم که دیوار حاشا بلنده ...

هنوز حالم گرفته ست هر چی بیشتر حرف می زنم بیشتر احساس درموندگی می کنم . اینقدر پراکنده گفتم که نمی دونم این آخرش رو چه جوری تموم کنم ؟ فقط می دونم چیزی حدود 5 ماهه که بهترین موهبتهای الهی رو از دست دادم : دیگه قلبم به این راحتی ها نمی لرزه ! دیگه اشکم به راحتی روی گونه هام نمی لغزه ! دیگه نمیخوام به سر همه دنیا فریاد بکشم برای آرزوهای بلند و پر شورم ! خدایا چی شد که به این راحتی اون صداقت رو باختم و ... باختیم !!! 

آهان یادم اومد آخرین راههای موجود ...  >>>>>>   خدا   <<<<<< ...

باید برم سراغش

فعلا یا حق

پدرخوانده

نظرات 8 + ارسال نظر
پژمان جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:58 ق.ظ http://irane-emrooz.blogsky.com/

salam omidvaram movafagh bashi ye sari be man bezan nazaretam dar mored tabadoole link ham begoo

صبورا(سنجاب) جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:27 ب.ظ http://saboorajanam.persianblog.com

سلام.حالتون خوبه؟ پدر خونده عزیز بعضی وقتا این حالتهاییکه گفتین برای منم پیش می یاد... خب ...این نیز بگذرد.....سالم وسربلند باشین

کتایون جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:02 ب.ظ

سلام ....
مشکل از اونجایی شروع میشه که آدم قبل از اینکه بخواد خودش باشه بفکر اینه که دیگران ناراحت نشن ....بعد بقول شما شروع میکنی به تمرین تایید کردن دیگران ...یه کم میری جلو میبینی دیگه نمیتونی تایید کنی پس سکوت میکنی ....اما نیشتر این سکوت بیشتر از همه اذیتت میکنه ...پس شروع میکنی به اعتراض خیلی محترمانه وتا طرف بدش اومد پا پس میکشی که چرا منظورمو متوجه نشدی ...بعد میبینی نه گوشه و کنایه هم دردی دوا نکرد ...اینبار با صدای بلند حرف میزنی اونوقت چون از اولش درست منظورتو نگفتی و بغض چند وقته یکجا جمع شده فقط تبدیل به فریاد بی منطق میشه ...و آخرش به این ختم میشه که اصلا کسی منظور آدمو درک نمیکنه ...

کتایون جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:17 ب.ظ

....میدونین ادما حق دارن از اعمالی که افرادی نسبت بهشون مرتکب میشن عصبانی بشن...و در باره آنها قضاوت کنند و حتا سرزنششون کنن....اما بخشش دردی که ما احساس میکنیم درمان میکنه بشرط اینکه بدونیم کی و چیو میبخشیم ....و یه چیزی همیشه برام سواله اونم اینه که چرا وقتی آدما با هم صمیمی تر میشن بیشتر همدیگر رو آزار میدن ؟.....

کتایون جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:28 ب.ظ

و یه اعتراف ...باید به این مردم و به من یاد داد که زیاد شعر بخونیم ...اینو فهمیدم که هیچ شاعری نمیتونه روح هیچ کسی حتا پرنده ها رو آزار بده ....وقتی ادم سراسر لطافت شد ....فقط میتونه حریم و حرم انسان رو پرده دار باشه ....بنظرم باید شعر رواج داد

احتیاجی به معرفی ندارم شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:03 ق.ظ

سلام پدر خونده هیچی مثه صداقت نیست هیچی حتی اگه به ضرر ادم باشه بازم دچار عذاب روحیت نمی کنه لبخندوهمیشه داری
و اما کتایون جون یا همه نوع شعری رو نخوندی یا اینکه همه روحیات و مثه روحیه خودت لطیف می دونی می دونی بعضی شعرا ادم از این رو به اون می کنه از عصبانیت من همیشه از شعر خوشم نیومده با وجوذی که رشته دانشگاهیم ادبیات فارسی بوده همیشه با استادا بحث داشتیم که یه شاعر ممکنه اصلا زمانی که شعر گفته باشه اون احشاشو که تو شعرش گفته نداشته باشه

نازنین شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:05 ق.ظ

باباجون سلام
می دونی این روزها صداقت عین عاطفه پر کشیده و رفته به شهر غریبا اونجایی که دست تو و من خیلی از اون کوتاهه صداقت اگر بود یا نبود خلاصه هر چی که بود دیگه فقط اسمش مونده و خاطره اش توی دلهای روشن پیرزنها و پیرمردها باقی مونده
من درک می کنم چی نوشتی .........

نازنین جان بابایی کاش میشد همه اونی که من گفتم رو درست درک کنن ولی خب ظاهرا من مثل همیشه نتونستم منظورم رو برسونم . ناراهنم... مرسی از پیامت عزیز جان

شهریار سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:13 ق.ظ

سلام
دوستان از اینکه از وبلاکتون دیدن کردم خوشحالم خیلی برام جالب بود .
این نیز بگذرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد