بهار آمد

بوی باران ، بوی سبزه ،بوی خاک ،
شاخه های شسته، باران خورده پاک
آسمان آبی ابر سپید،
برگهای سبز بید،



                    عطر نرگس،رقص باد،
                    نغمه شوق پرستوهای شاد،
                    خلوت گرم کبوترهای مست ....
                    نرم نرمک می رسد اینک بهار،
                    خوش به حال روزگار!



خوش به حال چشمه ها و دشتها،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیم باز،
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب،
خوش به حال آفتاب،
                  



                     ای دل من گرچه ـ در این روزگارـ
                     جامه رنگین نمیپوشی به کام،
                     باده رنگین نمی بینی به جام،
                     نقل و سبزه در میان سفره نیست،
                     جامت ـ از آن می که می بایدـ تهی است،



ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از ما اگر کام نگیریم از بهار .
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ،
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!!!!


شادروان فریدون مشیری


یادم چند روز پیش توی وبلاگ بیریا  یه کامنت گذاشتم که میخوام تا قبل از عید در مورد عید حرف بزنم از این جور چیزا ولی نشد حقیقت یا اتفاق افتاد که همی فکرم مشغول خودش کرد خلاصه امید وارم همه به بزرگی خودشون ببخشن این آخر سالی


خب من این عید باستانی رو خدمت همگی دوستان تبریک عرض میکنم امید وارم که سال خوب خوشی رو پیش رو داشته باشید

سر سفره هفت سین مارو هم  از دعای خودتون بی نصیب نذارید التماس دعا 


من این  عید اینطوری تبریک گفتم شما چطوری تبریک میگید به دوستانتون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


آبدارچی

روزی که آخرین روز بود ...

بسم حق

سلام

تا چه حد خاطراتم رو باور کردید ؟ اگر بگید که باور کردید دروغ گفتید چون توی دنیای واقعیش نمیشه به حرفهای دیگرون اعتماد کرد اینجا که دیگه حکمش معلومه . ولی فقط یه جمله دارم براتون : اگه احساس کردید که حرفام به دلتون نشسته شک نکنید که راست گفتم .

آره امروز آخرین روز این سال کهنه ست . امسال هم تموم شد با غمها و خوشیهاش . این که کدومش بیشتر بود بماند . ولی می دونم فقط یه سال به عمرم اضافه شد و یه سری خاطرات برام به جا گذاشت اما چه سود و چه منفعتی ؟ چی گیرم اومد از این دنیا‌ ؟

یه بیابون گرد بودم . همیشه تشنه و آفتاب سوخته . پاهای تاول زده و لبهای مرده .
یه عصر خسته از یه روز تکراری دیگه , اومده بودم توی دنیای خودم که یه نفر یه گل رو گذاشت دم پنجره . بلند شدم رفتم به سمت پنجره , صدایی گفت خارش دستت رو آزار خواهد داد گفتم هر گلی خاری داره , سوزش اون خار با عطر خوش گل , سرخی خون با سرخی گل , نرمی و گرمی و لطافت گلبرگهاش سختی نگهداریش رو جوابگوست . اما خودم هم به همین اما و اگرها فکر می کردم , آروم دستمو دراز کردم و گل رو توی دست گرفتم . اما جای اونکه خار اون گل من رو آزار بده , این من بودم که ساقه گل رو شکستم و شادابی و طراوتش رو ازش گرفتم . گذاشتمش سر جاش , دوباره سعی کردم با پیوند زدنش مرحمی روی زخمش بزنم ولی اون , دیگه اون گل نبود . باید چه می کردم دوباره برش دارم تا شاید با گرمی نفسم اون رو به روز قبلش برسونم یا نه برم سراغ یه طبیب دیگه شاید اون بتونه کمکش کنه و به اون طبیب تکیه کنه . خدایا چرا یه گل رو سر راه یه بیابون گرد خشن قرار دادی ؟ اینه رسم دنیای تو؟ اینه حکمت عظیم و بی انتهای تو؟ اینه رسم عاشقی؟ میگفتن تو عاشق آدمهایی ٫ میگفتن تو عاشق زیبایی هایی , پس چرا این گل رو شکستی , آره شکستن این گل تقصیر تویه ٫ تقدیر تو , حکمت تو , و من فقط یه مجری بودم . آره میخوام اینجوری خودمو تبرئه کنم ولی تا کی من خودمو مقصر بدونم تو  خودت رو بی تقصیر . نه تو هم گناه کاری . تو هم باید مواخذه بشی . من کاهلی کردم که این گل رو به جای دیگه نفرستادم و تو قصور کردی که این گل رو  توی بیابون آوردی . آره من و تو با هم بودیم که این زیبایی رو از بین بردیم . حالا بیا و روز حسابت رو به رخم بکش . دیگه حالم بهم می خوره از این حساب و حساب کشی؛ تا کی بترسم؟ چیزی برای از دست دادن ندارم که بخوام بترسم . یا اون روز رو برسون یا راه میان بری رو به من نشون بده تا به اون روز برسم .
باز دوباره شب عید شد و باز هم عوض این که بیام شکرت رو بگم که ایولله امسال خوب بود و شکرت . دمت گرم که زندگی بر وفق مراد بود؛ اومدم و میگم که تمومش کن . چرا باز باید یه سال دیگه باشیم و بی خودی دست و پا بزنیم . این مواقع همیشه مادرم میگه : به عشق کی؟ به یاد کی؟ آره بسمونه . هر چقدر به خودمون فشار آوردیم که به سمتت بیایم و نیومدیم هر چقدر که خودمون رو کاملتر کردیم و تو رو بیشتر شناختیم هر چقدر که از این وجود که تو به واسطه لایق بودنمون بهمون دادی , استفاده کردیم ٫ دیگه بسه . تمومش می کنی یا تمومش کنم؟
تموم

دیگه حرفهای ناامید کننده بسه . طبق معمول همه قصه های خوب . باید این آخرش یهو یه نیروی عظیم پیدا بشه و ما رو به آینده ای روشن امیدوار کننده . باز هم خودمون رو گول بزنیم . باز هم ... باز هم ...
سالی پر خیر و برکت ٫ پر از شادی و نشاط ٫ پر از  شور و هیجان و پر از هر چیز دیگه ای که همیشه آرزوی همه هست و تو این روزها مثل خیلی جمله های کلیشه دیگه که توی زندگیمون به کار می بریم ٫ باشه .

گر چه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر    باز کن ای ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم       شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر

دلتون شاد . لبتون پر خنده .

والسلام
پدرخوانده

روزی که پرده بیفتد (۲) ...

بسم حق

سلام


خب این قسمت می خوام چیزایی رو بگم که حتی از اقوام نزدیکم , مثل پسر عموم (عزیز از مشهد) و پسر عمه هام (فرشید و سعید از مشهد) نمی دونن یا لااقل مستقیم بهشون نگفتم ؛ اما کسانی توی همین دنیای مجازی این موضوع رو می دونن . اوایل ترم دوم یعنی اواخر بهمن 81 بود . یکی از دوستام به شدت عاشق یکی از دخترای دانشگاهمون شده بود . منم از خل بازی هاش خوشم می اومد و به اصطلاح رفیق و پایه و همسفره عاشقی هاش شده بودم .
اونقدر درگیر دختره شده بود که شب تاسوعای حسینی یعنی 22 یا 23 اسفند 81 رفت و با دختره حرف زد . هر چند دختر مورد نظر , ردش کرد ولی وقتی اومد و واسم تعریف کرد , آنچنان از حیرت و شگفتی و در عین حال از  شجاعتی که به خرج داده بود خندیدم و بلند خندیدم که دختره فهمید ؛ آخه اون سر سالن دانشکده وایساده بود و اونم داشت واسه رفیقاش تعریف می کرد . تا اینجا رو داشته باشین یه عقبگرد بکنم .
توی قسمت قبل گفتم که از قبل از کنکور 81 داشت یه اتفاقاتی در من می افتاد . یکی رو دیدم که توی نگاه اول عاشق نشدم ولی حس کردم مدتهاست که می شناسمش و می خوامش . ازش رد شدم . ولی دیدم نه اون همونجوری هست . خیلی نزدیک و صمیمی . کم کم داشتم حسهای عجیبی رو توی خودم پیدا می کردم . گاهی وقتها ساعتها از شب می گذشت و بیدار بودم و صبح باز هم خواب الوده نبودم . (بماند که گاهی وقتها هم گریه می کردم) . ولی هرگز جرات جلو رفتن رو نداشتم .
منطق خودم رو داشتم و این منطق رو واسه خیلی ها تعریف کردم .شاید اینجا هم گفتم ولی فعلا میخوام خاطره بگم , نه فلسفه و منطق و ایده و نظریه (من از جانب یکی از عزیزانم به لقب فیلسوف کوچولو نایل گشتم) .
وقتی عاشقی های دوستم رو دیدم انگار که داغ دل من هم تازه شده باشه , با خودم گفتم : جانا سخن از زبان ما می گویی ... دم خورش شدم , پایه گیج خوردنهاش , حیرونی هاش , سرگردونی هاش , دلدادگی و دلباختگیش . عاشق بود واقعا عاشق بود (به زبون نمی آورد ولی بود) ولی عاشق چشم و ابرو و وجنات و سکناتش , چیزی دیگه از دختره نمی دونست .
با این همه اون شب کذایی که رفت جلو و صحبت کرد , خنده ها و قهقهه های مستانه من هم از حیرت خودم بود و هم از شجاعت اون ولی بیشتر به خودم می خندیدم که من با این همه ادعا و فلسفه بافی , جرات نداشتم کاری رو بکنم که رفیقم توی ماه محرم اونم شب تاسوعا کرد . (در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست)
انگار که راهی جلوی پام باز شده باشه . شیر شدم , شجاع شدم , قوت گرفتم , خون تازه توی رگهام دوید , دستامو زدم به زانوهام , یه یا علی , فکر کردم همه چی حلّه اما ... آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...
یخ کردم , عرق سرد روی پیشونیم نشست دیگه نمی شنیدم . پاهام جون نداشت همونجوری به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زل زدم به آسمون .. بیخود نگاه می کردم , چون کاهلی کرده بودم ؛ قصور از خودم بود . ولی ایده هام و عقایدم رو کماکان قبول داشتم . اره عید پارسال اینجوری گذشت (قابل توجه بارونی) ...
دو سه ماهی طول کشید تا برام جا افتاد که اولی نیستم و آخری هم نخواهم بود که به اونی که می خواستم , نرسیدم . توی اون چند ماه روی زانوهام راه می رفتم . اگر بگم چند سالی پیر شدم , پر بیراه نگفتم (شاید به همین خاطر قیافم از سن واقعیم بیشتر به نظر می رسه)
مهدی (همون عزیز از مشهد) از زمستون 81 توی روزی می اومد و شده بود پای ثابت شبها ( به وقت ایران البته) . منم گاهی وقتی می اومدم ولی زیاد اهلش نبودم . می رفتم یه شعری تایپ می کردم یه چهار کلمه چرت و پرت می گفتم و می اومدم بیرون (البته با اسم ثابت نه) . اما تابستون 82 خواستم که عوض بشم . دیدم در برقراری ارتباط و شناخت افراد و دونستن خواسته هاشون و حرف دلشون , ضعیفم . فهمیده بودم که اگر باختم واسه این بوده که دیر رفتم و دیر فهمیدم که اون دختر هم ... ولی باز هم عقایدم رو قبول داشتم شاید بشه گفت مثل بت می پرستیدمشون . پس کجا بهتر از دنیای مجازی . کلاس و مکان مجانی برای شناخت افکار .
اهل رومهای یاهو نبودم . اومدم توی چت روزی . یه خورده تند تایپ کردن , یه ذره هوش , یه سر سوزن ذوق ونمک پاشی و گاهی هم شعرهای داغ عاشقانه و البته تا حد امکان صداقت و یه قدری هم سو استفاده از موقعیت مهدی و فرشید باعث شد که خیلی زود خودمو جا بندازم . آنچنان که بعد از دو ماه یعنی اواخر شهریور با یکی از بچه های تهرانی که اومده بود مشهد , رفتم تهران . قاطی جمع قدیمی ها و به اصطلاح خاک خورده های چت روزی شدم .
این وسط با خیلی ها کل کل کردم توی زمینه های مختلف اما همیشه اونچه که جلوی آی دی یاهو مسنجرم نوشته بودم این بود : عاشقم من ...
برای این که بتونم حس کنجکاوی دوستان رو تحریک کنم و بعد از دونسته هاشون استفاده کنم و در عین حال همه بدونن که من عاشق کس دیگه ای هستم و این اجازه رو به کس دیگه ای نمیدم که عاشقم بشه (رو که نیست سنگ پا قزوینه ولی محض احتیاط لازم بود)
همینجا بگم هدفم سو استفاده از افراد نبود . فقط میخواستم درد خودمو دوا کنم و محض این که به کسی لطمه ای نخوره و بتونم شرایط رو براشون ترسیم کنم خودم رو در شرایط سال قبلم قرار دادم .
هدف اولم از چت کردن این بود ولی کم کم ازش دور شدم , به قول آبدارچی شدم یه معتاد و اون هدف کم کم رفت توی حاشیه و امروز دارم چوبش رو می خورم .
فعلا بسه تا بعد .

سلمان

توی قسمت نظر دهی جاش نشد اینجا نوشتم




سلام . والا این مقدمه بوده پیش گفتار چی میشه .ما نتیجه گرفتیم که این پدر خواندست حالا چرا نوشته سلمان نمیدونم .... شماره مبایلتم بده ما زنگ بزنیم فوت کنیم قابل توجه رویا جون ...زیادم از خودت تعریف نکن هرچی باشه کوچولویی منم خاطره تعریف کنم خاطره من امسال که رفته بودیم پا بوس امام رضا زد به سرم برای ریشای قشنگم یه ماشین ریش تراشی بخرم برای همین رفتم بازار آقا انتخاب کردم خواستم چونه بزنم که یارو گفت تازه باید عیدیم بدید حالا داشته باشید طرف حد اقل ۴۰ داشت منم گفتم خوب عیدی بزرگترا به کوچولو ها میدن پس شما باید عیدی بدی طرف گفت خب من کوچولو ترم گفتم فوتینا  چند سالته اون گفتم من همش ۳۵ سالمه گفتم خوب عیدی منو بده باورش نشد من کوچولو طراز اونم بعد که شناسناممو دیدی گفت نه این تو نیستی بعد کارت پایان خدمتمو که دید هنوز باورش نمیشد من همش ۲۸ سالمه  خب اینم از قیافه به هیکلتم نناز که همه میدونن گنده تر و بد تیپ تر از من توی چت وبلاگ پیدا نمیشه چرا الان میگم اره من بد بخت بچگی به عمرم ندیدم وقتی بچه بودم یعنی کلاس اول همه فکر میکردن از این منگولای عقب افتاده هستم توی دوره راهنمای همیشه فکر میکردن من بچم اوردم مدرسه ببینم درس مشقش خوبه یا نه دبیرستان که همگی فکر میکردن که من ناظم یا مدیره مدرسه هستم برای همین همون دبیرستان بی  خیال درس شدم چون اگر میرفتم به دانشگاه فکر میکردن من وزیر آموش پرورش هستم ..........حالا اونای که منو ندیدن که تعدادشون خیلی کمه شاید به انگشتای یه دستم نرسه اینو بدونن الان که روی این صندلی بدبخت نشستم دارم  این مطلبو مینویسم همش ۱۴۲ کیلو وزن دارم با قدی حدودا دومتر همه ببهم میگن برو دو میدانی  شرکت کن اخه توی خطه شروع باشم شکمم توی خطه پایانه برای همین اولم البته دو ۱۰۰ متر البته یه دفعی این طوری نشدم از بچگی  خوب بهم کود رسید رشتم خوب بود کلاس ۵ ابتدای که بودم لباسای بابام برام تنگ بود خب برای همینم  بابام دست به دعا شد هروز توی نماز دعام میکرد که خدا یا این بچه رو بلند تر از این نکن برای همینم کلاس دوم راهنمای که بودم خدا زد تو سرم بلند تر نشدم دعای بابام مستجاب شده بود جون خودم از ۱۳  ۱۴ سالگی همش دو سانت بهم اضافه شد این ظلم نیست ..........دیگه رشد طولی نداشتم هرچی بود عرضی بود همش رشد عرضی تا شدم اینی که الان داره این میتایپه خب زمانی که بچه بودم اسمای قشنگی برام انتخاب میکردند همه کارکترهای معروف  کارتون های بودن که  از تلویزیون نمایش داده میشدن که معروف ترینشون انگوری بود یادتون که ............. نمیدونم منم باید دست  به دعا بشم برای ابوالفضل یا نه البته هرکی نگه مشالله انشالله سر نهار اونم نهار  چی باشه ساندویچ نوشابه ش تموم بشه بدونه نوشابه ساندویچشو بخوره ...ماشالله ماشالله چشمم زیره پاش بترکه چشم حسود بچم دوسالشه با قدی ییک مترو ۳ سانت با وزنی حدودا ۲۰ کیلو البته اون مثل  باباش مورد تهاجم فرهنگی برای انتخاب اسم قرار نگرفت و همه سعی کردند از اسمای ایرانی استفاده کنن و بهش میگن رضا زاده کوچولو که برای عید عکسشو حتما میزارم تا ببینید قدرت خدا بچه دو ساله رو نگاه میکنی فکر میکنی داری به یه بچه ۶ ساله نگاه میکنی ...........


اینو من همین طوری توی قسمت نظر دهی نوشته بودم ولی چون زیاد شده بود اوردمش اینجا یه بار گفته بودم روده دراز تر از من نیست ..............


راستی وقتی  داشتم از مشهد بر میگشتم اه۹واز یه اتفاق جالب افتاد

چی بود این که توی فرودگاه سلمان خان لطف فرمودند صبح زود امده بودن فرودگاه البته خودشون تنها نبودند با پدر بزرگوارشون بودن وای عجب بابایی اگر یه زنه بیوه بودم حتما مخشو میزدم
وارد جزئیات نمیشم خوبه به من بد بخت چی بگه نه گذاشت نه برداشت گفت انقدر پای اینترنت نشینید که اینطوری هیکلاتون گنده  بشه با من و پدرخوانده بود  خلاصه اونجا رو هرچی گشتم سوراخی گیر نیوردم که  بپرم توش سرم انداختم پایین گفتم چشم کمش  میکنم بعدم منو پدرخوانده رو تنها گذاشت تا دل بدیم قلوه بسونیم

اینو چی میخواید اسمشو بزارید نمیدونم میخواستم سه خط بشه اینطوری شد خب شد مثل فیلم های آبکی همش الکی فقط فیلم طولانی میکنن



آبدارچی

روزی که پرده بیفتد (۱) ...

بسم حق

سلام

می خوام توی این چند روز مونده به سال نو یه قصه براتون بگم .
به همه گفتم که 22 سالمه اما ...
اما فقط چند نفر می دونن که من متولد 6 اردیبهشت 1362 هستم . اونایی که من یا عکسمو دیدن , احتمالا الان از تعجب شاخ در آوردن : یه بچه 20 ساله با قیافه ای حدود 27-28 .
هیچوقت توی عمرم خاطرات ننوشتم هرگز از این کار خوشم نیومد . برای همین خوب وارد نیستم . ولی میخوام بنویسم .
از موقعی که چشمامو به روی این دنیا باز کردم دیدم که حق ندارم بچگی کنم . حق نداشتم بچگی کنم چون پدرم یه مرد بود از اون مردهای قدیمی . حق نداشتم بچگی کنم چون من پسر بزرگ بودم و یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم . حق نداشتم بچگی کنم چون عاشق فردین و ملک مطیعی و ایرج قادری بودم , کشته مرده مردونگی ها و جوونمردی ها و پلهوون صفتی قدیمیها .
توی کودکی هام هر موقع که روی دیوار همسایه می رفتم , هر وقت که ماشینهام رو از روی پله ها رها می کردم , هر موقع که ساعت 3 بعد از ظهر یه روز کسل کننده (مثلا روز جمعه) هوس فوتبال بازی اونم توی خونه به سرم می زد فقط یه چیز در انتظارم بود ... آخ ...
بزرگتر که شدم توی دوره نوجوونی همش نصیحت شدم . اونقدر که خودم هم گاهی وقتا می رفتم روی منبر (مثل همین الان). توی دوره دبیرستان دیدم نه قیافه و تیپ و هیکلم به این بچه سوسولها و جینگیله مستونهای امروزی با موهای ژل زده , ریش گانزی(یا گانتزی تلفظ درستش رو نمی دونم) , شلوار بگی و پیرهنهایی که آستینهاش از نوک انگشتها رد شده و عینک فلان و کفش بهمان , می مونه و نه دیگه افکار و عقاید و چیزهایی که فکر می کردم و می کنم که شخصیت من رو تشکیل داده و ساخته به این سبک جوونا می خوره .
توی اون دوره همیشه ساده می پوشیدم , موهام کوتاه بود , سرم پایین بود . یک عدد ببو (با تلفظ baboo  ) به معنای واقعی کلمه .
سال 80 پیش دانشگاهی تموم شد. کنکور قبول نشدم . یه سال برای سربازی فرصت داشتم . ازتابستون 80 موهام رو بلند کردم منتها باز هم نه مثل امروزی ها , مثل جوونای دهه 40 و 50 . شلوار راسته , پیرهنی که دکمه بالا همیشه باز بود , یه زنجیر که دعایی منسوب به حضرت جوادالائمه (ع) بود به گردنم و یک تسبیح که دونه های درشت رنگی داره توی دستم (همین الان هم توی دستمه).
سال 81 دانشگاه آزاد مشهد رشته کامپیوتر گرایش سخت افزار قبول شدم . توی دانشگاه از همون روز اول انگشت نما بودم . تصورش رو بکنید کسی با این نشونی ها که حالا ساسپندل (همون بند شلوار - عده ای میگن شلوارش رو از گردنش آویزون کرده) به علاوه یک بارونی هم به اون هیبت عجیب و غریب اضافه شده , از یه ماشین امروزی پیاده بشه و یک گوشی موبایل هم توی دستش , خیلی شگفت آوره , اینجا دیگه همه دور و بری ها (منظور جماعت همیشه چشم چرون دانشجو ٫ اعم از پسر و دختر) , از تضاد و تناقض های ناشی از جهلشون , انگشت حیرت می گزیدند و چشمانشون همچون تخم مرغهای آب پز ولی ناپز از حدقه می زد بیرون . (چرا یه آدمی با این تیپ نباید با موبایل حرف بزنه؟؟؟ یا شاید من اشتباه کردم)
اولش برام جالب بود که کسانی روزی ده بار ممکن بود از جلوم رد بشن و من رو ببینن ولی بازم هر بار , چنان زل می زدن که انگار چنین موجود نخراشیده و نتراشیده ای به عمر پر برکت خودشون ندیدن (نکته: توی مخلوقات خدا گاهی وقتا موجوداتی به دنیا میان که فکر می کنی از قطعات اضافی دیگرون سر هم شدن , یه سر , یه دست , یه پا و ... همشون با هم جمع شدن و یه آدم رو تشکیل دادن ٫ شاد من از اونهام ؛ بازم که کفر گفتی پسر)
همینجا باید بگم از قبل از کنکور داشت یه سری اتفاقاتی توی زندگیم می افتاد.
تا اینجای زندگی من رو داشته باشین تا از ترم دوم به بعد رو یعنی بهمن 81 , بعدا تعریف کنم .

این قصه ادامه دارد...

سلمان

سلام

مهربانان ...
با دیدگان سردم وجود گرمتان را کاویدم و چه جالب که در آن جز غنچه نوشکفته محبت چیز دیگری نظاره نکردم . آری در لوح شفاف قلبتان خواندم آن چیزی را که در دنیای امروز مفهومی برایش نیست و فقط در کتیبه دلهای کهنه عاشقان می توان وجودش را دریافت.
اومدم اینجا تشکر کنم از همه کسانی که وقتی من و مادر تهران بودیم کمکم کردند. در درجه اول از آبدارچی عزیز که واقعا سنگ تموم گذاشت و در همه چیز منو کمک می کرد و حتی دوست و آشنای خودش رو هم اونجا مجبور کرده بود با من در تماس باشن و خودش هم اگر اشتباه نکنم روزی ۴ یا ۵ بار تماس می گرفت
از پدرخوانده عزیز از مهربون مهربونا
از عزیز خودمون
از سایه
از فرد ندیده و نشناخته ای به اسم کیانوش
خلاصه همه بچه هایی که واقعا همدم تنهایی من اونجا بودن قدردانی می کنم و در مقابل دریای لطف و محبتشون سر خضوع پایین می یارم. فقط می تونم بگم دوستون دارم و بهتون افتخار می کنم.

گْوْن از نسیم پرسید :
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری ز غبار این بیابان
همه آرزویم اما ...
چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت بخیر اما
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را ...


در انتها براتون آرزوی موفقیت می کنم و عید سعید باستانی رو پیشاپیش به همه تبریک می گم . از خدا ملتمسانه میخوام ایام شادی رو در تعطیلات داشته باشین . سر سفره هفت سیناتون هم منو یادتون نره .البته این یاد نرفتن فقط شامل دعا نمی شه عیدی گرفتن هم کنار اون جا داره
همیشه سرسبز باشین عین اینا
ولی جای علفهای سیزده بدر گرهشون نزنین (حواستون باشه)
به امید دیدار - افسون

حدیث حاجی فیروز

سلام
اول از همه سال نو رو به همگیتون تبریک میگم البته پیشاپیش .
امشب باز از فرصت سو استفاده کردم  سر راه یکسر اومدم اینجا ببینم چه خبره . یک شعر درباره حاجی فیروز خوندم دیدم اینروزا نزدیک عیده شاید از این جور چیزا زیاد ببینین گفتم بیام بنویسم شاید خوشتون بیاد

« مخند ای رهگذربرمن »

مخند ای رهگذر بر من
به آوای دروغینم مخند ای رهگذر هرگز
زلبخندم مشو شادان
مجو در من نشان شادمانیها
مخواه از من که غم را از دل تنگت جدا سازم
دراطوارم چه میبینی ؟
دراعماق سیاهی های رخسارم چه میبینی
چه میخواهی مگر از خانه خونرگ چرکینم
مخواه از من که بآواز غمگینم
سرورو خرمی در پیکرت ریزم
بخندانم,برقصانم,دلت را شادمان سازم
نشاط و شادیت را بیکران سازم
.... که شاید
از ترحم سکه ناقابلی پیش من اندازی
نه هرگز رهگذر از من مخواه اینرا
نشاطی در وجودم نیست سروری نیست در قلبم
که دارم بر تو ارزانی
نمیبینی مگر غم را
نمیدانی مگر ای رهگذر این رنگ رخصارم
که همچون شام غم تاریک و ظلمانی است
نشان مرگ شادمانیهاست
نمیدانی مگر آوای گنگ خنده های من
طنین گریه بی تاب فرزندان بی نانست
نمیدانی مگر این شعر و این آوازهای من
سرود در هم سرگشتگی های توان سوز است
نمیدانی مگر آوای این تک ضربه های توخالی
که از رقص سر انگشتان لرزانم
بروی دایره زنگی بپا خیزد
صدای رعب انگیز سختی هاست
طنین چه غمهاست
نمیدانی مگر ای رهگذر این رقص بی تابم
مثال رقص هندو گرد تابوت عزیزانش
تهی از شادیها و پر از تلخ کامیهاست
کنون ای رهگذر خواهی اگر خندی
اگر خواهی گل لبخند بنشیند به لبهایت
بنام من بخند اینک
باسم بی مسمائی که من دارم
بنام حاجی فیروز کزآن خنده میبارد
کجا حاجی سر هر کوچه و بازار میخواند
کجا حاجی برای سکه ای اینگونه میرقصد
کجا حاجی گدائی میکند در کوچه و برزن
ویا .... فیروز اگر اینست
فیروزی چه بی معناست
کنون ای رهگذر دانی اگر بهر چه میرقصم
شنیدی گر تمام قصه درد آشنایم را
مخواه از من دگر شادی
مخواه از من که غم را از دل تنگت جدا سازم
مخند ای رهگذر برمن
مخند ای رهگذر هرگز


عزیز از مشهد

خاطره

 سلام .

بچه بودم شنیدم یکی خود کشی کرد یعنی خودشو سوزوند میخواستم امتحان کنم ببینم انقدر دل جرات دارم دیدم من نمیتونم فقط میخواستم دل جرات خودم بسنجم خب قبول نشده بود پس بی خیالش شدم تا یه روز به بابام گفتم بابا اینای که خودشون میکشن چه دل جراتی دارن گفت چطور گفتم اخه من هرکاری میکنم نمیتونم حتی فکرشو بکنم

حرف جالبی زد گفت نه عزیزم اونا خیلی هم ترسو هستن ترس از مشکلات زندگی کاریشون میکنه که خودکشی کنن نمیتونم با مشکلاتشون کنار بیان خودشون خلاص میکنن اونی که دل جرات داشته باشه انقدر میمون میجنگه تا پیروز بشه نه خودشو بکشه

حقیقت امروز خیلی از وبلاگ نویسی خودم ترسیده بودم چند تا از دوستام دیدم ناراحت داشتم شونه خالی میکردم میخواستم این مطلب آخریم باشه که مینویسم ولی نه من اهل جا زدن نیستم به قول پدر خوانده شمشیر از رو بستم پس آماده مبارزه هستم پس میطلبم برای مبارزه رو در رو بگید بسمالله به خودمم بگید چرا اینارو نوشتم هیچکس مثل خودم نمیتونه دلیل داشته باشه برای حرفام

همیشه توی دنیای مجازی برعکس دنیالی حقیقی خودم ،شکست خورد خودم رو نشون دادم چون دنیای مجازی دست آدم کوتاه از همچیز فقط با جملات بازی میکنه
ولی اینبار منم میخوام بازی کنم میخوام ببینم چقدر میتونم با مشکلات دنیای مجازی کنار بیام

منتظرم


آبدارچی

بسم حق که کریم است و ... ما در نوکری ناتوان

سلام

عزیز دل,
عزیز دل تو را با خویشتن یک دل نمی بینم
بجز خون دل از این عشق بی حاصل نمی بینم
هزاران جهد کردم تا به راهت آورم
لیکن چه حاصل چون تو را در همرهی مایل نمی بینم
تو کیستی که من این گونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
گفتی شتاب رفتن من از برای توست
آهسته تر برو که دلم زیر پای توست
با قهر می گریزی گویا که غافلی
آرام سایه ای همه جا در قفای توست
ای دل نگفتمت حذر از راه عاشقی
رفتی بسوز , این همه آتش سزای توست
جستم از دام به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب من بیمار , مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر

×××××××××××××××××××××

بزن که سوز دل من , به ساز می گویی
ز ساز دل چه شنیدی , که باز می گویی
مگر حکایت پروانه می کنی با شمع
که شرح قصه به سوز و گدار می گویی
کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن که در دل این پرده راز می گویی
به سوی عرش الهی گشوده ام پر و بال
بزن که قصه راز و نیاز می گویی

×××××××××××××××××××××

نون و القلم
قسم به قلم
قلمم شکست
دلم شکست
مغزم از کار افتاد
پاهام دیگه نای راه رفتن ندارن
دستام رعشه گرفتن
چشمام سیاهی میرن
گوشام زنگ می زنن
کمرم خم شد

اوف به این روزگار
اوف به این فلک غدار
نه باز ایراد می گیرن که سرنوشتو چیکار داری
لعنت بر خودم
که هر چه کردم ٫ خودم کردم
اینم از عید امسال
مثل پارسال
مثل هر سال
(تنها تو میدونی که پارسال چی شد)

بدرود

سلمان

ازدواج

سلام دوستان

ببخشید میخوام در مورد یه چیزی حرف بزنم میدونم خیلی ها از دستم ناراحت میشن ولی خیالی نیست مٍردم انقدر تو خودم نگه داشتم
در مورد ازدواج حرف بزنم

خیلی خنده داره تا قبل از اینکه با چت وبلاگ این جور چیزا آشنا بشم ازدواج برام یه چیز مقدس بود به تکامل رسیدن بود
ولی بعد از اینکه با این دنیای مجازی به قول بچه ها آشنا شدم دیدم که نه یه جور بازی شده بازی با کلمات عشق های پوچ هدف های پوچ ازشون بپرسی چه هدفی داری  برای ازدواج فقط میتونن بگن که من بدون تو نمیتونم زندگی کنم حالا این کسی که میگی چه خصوصیتی داره نمیدونه فقط یه دست خط ازش دیده حالا بماند که خیلی هاشون به تماسهای تلفنی هم میرسن که بعد به خودشون میگن خب ما  از دونیای مجازیبیرون امدیم
کسی به خودش نگیره اینای که میگم مال الان نیست مال سه چهار سال تجربه چت کردنه
چنان عاشق هم میشن که نگو بعد میبینی طرف اصلا  یه چیز دیگهع از آب درمومده
بعد بادی به قب قب (غب غب) میندازن که ما  بچه نیستیم به خدا بچه تر از بچه خودتونید
اول همدیگرو سبک سنگین کنید بعد تصمیم بگیرید
من همیشه گفتم هنوزم میگم شخصیتی  که هرکس توی چت داره با بیرون  فرق میکنه چت یه دنیای مجازی وبلاگ هم همینطور خیلی  هارو میبینی که نمیشناسی حتا شاید درخواست دوستی کنی  یا با کمال پروی درخواست دیدن طرف رو بکنی بعد بفهمی  که طرف با همسرش زندگی خوبی داره و فقط میخواد توی دنیای مجازیشم  دوست داشته باش جنسیتشم فرق نمیکنه پس درخواست تو بی مورد بوده .
حالا بماند که قبل از  ازدواج یه   اتفاق های افتاده که نمیشه کاریش کرد خواه ناخواه بعد از ازدواج به رخ هم میکشید سر کوچک ترین بحث برای اینکه پیروز از میدان بیرون بیاید بحث های قبل از ازدواج رو پیش میکشن اتفاقهای که افتاده.

خب بعضی هاشونم  بهشون میگی  چرا داری ازدواج میکنی میگه من نمی خوام اون داره پیشنهاد میکنه خب بهش میگی تو خوشت نمیاد رد کن میگه هرکاری میکنم اون حرف خودشو میزنه
ندیدم تا حالا
 دیروز  با یکی از بچه ها داشتم چت میکردم حرف جالبی زد گفت خیلی  ها بهم پیشنهاد ازداج دادن ولی روم نمیشد بعد چنان تو روشون وایسادم که دیگه جرات دوباره پیشنهاد کردن رو ندارن پس کاردرستو اون دوستمون انجام میده که حرفشو رک میزنه نه با بهونه تا وقتی بهونه بیاری یعنی اینکه دلت میخواد ولی داری ناز  میکنی.
اگر  میخوای ناز  نکن که اگر به امید خدا  به هم رسیدید این ناز کردن تبدیل میشه به نفرت
اگر نمیخواد روک بگو نمیخوام تموم ببوس بزارش کنار نه بهونه بیاری

گفتم کسی به خودش نگیره با هیچکس  نیستم انقدر مورد اینطوری  دیدم که نگو  که همگی هم شبیه هم  بودن توی این سه ساله خیلی مورد اینطوری دیدم حتی ازدواجشونم دیدم  اگر کسی بگه که نه تو منضورت با من بوده یکی ییکی مورد هارو براش میگم پس کسی خودشو ضایع نکنه اگر بگم ده تا مورد اینطوری دیدم به خدا دروغ نگفتم


یه چیزه جالب توی تمام موارد بغییر از یکی همگی دخترخانومها بزرگتر از آقا پسرها بودن


بیشترین پیشنهاد ها از طرف آقاییون بوده ۳ مورد از طرف خانومها بوده
این آمار دادم که بدونید با شما خاص نیستم

نظر شما در مورد ازدواج های چتی چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگر حرفی  دارید تو خودتون نگه ندارید بگید ممنون میشم مام استفاده میکنیم

آبدارچی قاط قاط