******


دارم با خوم کلنجار می رم که دوست داشتن بدون حسادت بدون نفرت و بدون حس مالکیت رو معنی کنم.
تا بحال شده کسی رو اینقدر دوست داشته باشی که حاضر باشی از خودت بگذری و اون چیزی باشی که اون دوست داره حتی اگر خودت نخوای

کجای کار رو اشتباه کردم
کجا خطا رفتم
نمی دونم

فکر کنم باید روی یه بلندی می رفتم و این چند سال رو می دیدم و بعد این تصمیم رو می گرفتم

نمی دونم چطوری باید دوام بیارم؟
چطوری ادامه بدم؟
چطور نفس بکشم؟

آخه پرنده های قفسی کی عادت می کنن به بی کسی ؟ بخدا هیچوقت
هنوز که ندیدمت عادت نکردم میخوای باور کن میخوای باور نکن چند وقتی گوشش می دم اما هیچوقت قفسی بودن رو تا این اندازه لمس نکرده بودم

دوست دارم برات نامه بنوسیم و اعتراف کنم برای من زیاد بودی
اعتراف کنم که آرزو دارم یه تو (ی) کوچیکتر داشته باشم که عاشقش بشم

کوچیک که بودم خاله بهم می گفت اگر آرزویی داری و نتونی به کسی بگی توی یه کاغذ بنویس و شب از روی یه بلندی رهاش کن خدا می یاداونو می بره و می خونه !!!

پس می نویسم
دلم برایت تنگ است
برای تو که همیشه دلت برایم می سوخت
برای تو که همیشه با من بودی
برای تو که نمی توانم حتی فردا چند کلمه ای بگویم

                   مهربانا سی و هفتمین سالروز تولدت مبارک

برای تو که
نه نه
دیگر کافی است


افسون



فریاد

 

فریاد

خانه ام آتش گرفته ست, آتشی جانسوز.

هر طرف می سوزد این آتش,

پرده ها و فرش ها را, تارشان با پود.

من به هر سو میدوم گریان,

در لهیب آتش پر دود؛

 

وزمیان خنده هایم, تلخ,

و خروش گریه ام, ناشاد,

از درون خستة سوزان,

می کنم فریاد, ای فریاد! ای فریاد!

 

خانه ام آتش گرفته ست, آتشی بی رحم.

همچنان می سوزد این آتش,

نقش هائی را که من بستم بخون دل,

بر سرو چشم در و دیوار,

در شب رسوای بی ساحل.

 

وای بر من, سوزد و سوزد

غنچه هائی را که پروردم بدشواری.

در دهان گود گلدان ها,

روزهای سخت بیماری.

 

از فراز بام هاشان, شاد,

دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب,

بر من آتش بجان ناظر.

در پناه این مشبک شب.

من بهر سو میدوم, گریان از این بیداد.

می کنم فریاد, ای فریاد! ای فریاد!

 

وای بر من, همچنان می سوزد این آتش

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛

وآنچه دارد منظر و ایوان.

من بدستان پر از تاول

اینطرف را می کنم خاموش,

وز لهیب آن روم از هوش؛

زآن دگر سو شعله برخیزد, بگردش دود.

تا سحرگاهان, که میداند, که بود من شود نابود.

خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر,

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر؛

وای, آیا هیچ سر بر می کنند از خواب,

مهربان همسایگانم از پی امداد؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.

می کنم فریاد, ای فریاد! ای فریاد!

مهدی اخوان ثالث




آبدارچی