بسم حق
سلام
باب اول :
یهو روی قفسه سینه ات سنگین میشه , نفس به سختی بالا میاد , داغ میشی و از دور و برت بی خبر میشی .
نه مستی نه از این قرصهای شادی آور خوردی , فقط ...
کم داری , نه از مغز
نیاز داری , نه از جنس مادی
طلبه ای , نه از نوع علمی و فقهی
می سوزی , نه توی آتیش
فقط ....
عاشقی ....
باب مابعد اول :
به سجده افتاده بودم و ناله می کردم , سنگینی یه نگاه رو حس کردم , سرمو آوردم بالا , نور چشممو زد . بلند شدم , به هر جون کندنی که بود سعی کردم بهش نزدیک بشم . هاله ای از نور دوتادور سرش بود مثل یه قدیس ... هر چی نزدیکتر می رفتم بهش نمی رسیدم , تو یه لحظه جست زدم به سمتش , افتادم زیر پاش , پاشو گرفتم , سرمو آوردم بالا , دیدمش , خودش بود , یهو پریدم ...
از خواب پریدم ... ای خدا !!! بعد از این همه مدت هم که دیده بودمش , یه خواب بود . به زمین و زمان فحش می دادم . خیلی درد داشت , یهو درد از حالت درد و غم به درد ناشی از پس گردنی تبدیل شد .
- "هنوز خوابیدی پاشو دیگه لنگه ظهر شد ."
دوباره از خواب پریدم ... خدایااااااااااااااااا یعنی من توی خواب هم باید خوابشو ببینم ؟ یعنی حتی توی خواب هم بهش ................!!؟؟؟
باب ماقبل آخر :
یه روز دلم گرفته بود مثل هوای بارونی
از اون هواها که خودت حال و هواشو می دونی
اگه بشه با واژه ها حالمو تعریف بکنم
تو هم منو , شعر منو , با همه حست می خونی
یه حالی داشتم که نگو , یه حالی داشتم که نپرس
یه تیکه از روحمو من , جایی گذاشتم که نپرس
یه جایی که می گردم و دوباره پیداش می کنم
حتی اگه کویر باشه , بهشت دنیاش می کنم
باب آخر :
آی آدمها کمانهای کینه و حسادت و نفرت خویش بر زمین گذارید ,
اینک این منم با سینه ای شکافته ,
به پیش آیید و مردانه بر سینه ام خنجر زنید ,
لیک همچون لچک به سرها , از گوشه ای در خفا تیری به ناگاه بر من میندازید
که من اگر چه بدم اما , خدایی دارم ....
جوانمردی صفتی ست که برازنده آدمی ست نه مرد می شناسد و نه زن . صفتی ست ورای جنسیت . جوانمرد باشید !
والسلام
پدرخوانده - سلمان
صبح برخلاف تصورم ساعت ۶ از خواب بیدار شدم و برای امتحان کنکور آزمایشی رفتم دانشگاه - دانشکده بهداشت .
(هیچوقت از آمادگی برای کنکور خوشم نمی اومد بخاطر همین بعد از دبیرستان علیرغم معدل بالایی که داشتم درس رو بوسیدم و برای همیشه کنار گذاشتم تا اینکه در این شرایط با این موقعیت با این ذهن آشفته و خراب بخاطر رواج مدرک گرایی در ادارات و جامعه دارم خودم رو آماده می کنم تا از این سد بگذرم حالا خدا چه اندازه کمک کنه نمی دونم **قابل توجه عزیز از مشهد**
بعد از امتحان دیدن عزیزی رفتم البته خودم خودم رو دعوت کردم به این خاطر که می خواستم کدورت پیش اومده از بین بره به این خاطر که بهش ثابت کنم برام عزیزه هرچند بعضی از چیزها رو نمی شه بروز داد ولی خب خدائیش مهربان و با گذشت و صبور ** همینقدر که منو داره تحمل می کنه و کارهای منو و دم نمی زنه خیلیه ** ناهار پیشش بودم درست همون چیزی رو که به شوخی بهش گفته بودم برام بخره خریده بود.
با هم خیلی بحث کردیم باز دوباره دعوا داشت بالا می گرفت دیگه بحدی رسیده بود که نمی تونستم تحملش کنم هر کار می کردم خودم رو آروم کنم نمی تونستم ........
ولی خب به خوبی و خوشی تموم شد و امیدوارم که دیگه از این سوء تفاهمات بین من و عزیزانم پیش نیاد. تا خدا چی بخواد.
با هم برگشتیم . اول من رفتم خونه و بعد این مهربون
تا رسیدم خونه طبق عادت معمول یه راست رفتم سراغ مادرم و حال اونو پرسیدم با اینکه خواب بود بیدارش کردم و حالش رو پرسیدم . رفتم تو اطاق خودم و چند ساعتی رو هر کار کردم که بخوابم نتونستم . با سر درد بدی عصرم رو سپری کردم و خدا خدا می کردم مهمان نیاد ..
شب رو زودتر از معمول بعد از اینکه مطمئن شدم مادر به خواب رفته به تنهایی ام پناه بردم و هنوز چند ثانیه ای از خاموش کردن لامپ نگذشته بود که صدای زنگ درب بلند شد.
هنوز درب کاملاٌ باز نشده یه سبد گل خیلی بزرگ به چشم خورد
خدای من کی می تونست باشه ومهمتر کی می دونست من عاشق گلم کی می دونست در این شرایط به یه همصحبت احتیاج دارم و حالا اومده دیدنم با سبد به این بزرگی با محبت به این وسعت خدایا کی از دل من خبر داشت .......
برای یک لحظه ذهنم متوجه عزیزی شده بود که ظهر رو باهاش سپری کرده بودم...
من ظهر پیشش بودم یعنی حالا اومده بود دیدنم نه امکان نداشت
در این اوضاع و احوال بودم که صدای زنانه مسنی منو به خودم آورد ..... خانوم اجازه هست بیاییم تو مهمان نمی خواین؟
دستپاچه شدم و گفتم بفرمایید پشت سر اون آقای بلند قدی با یه جعبه شیرینی به دست وارد شد .......
خدای من
به اتاق پذیرایی رفتیم و من مشغول پذیرایی شدم هنوز پذیرایی تمام نشده بود که اون خانوم شروع به صحبت کرد و از حسن جمال -سلیقه-تحصیلات-پول - درآمدو آقایی شازده اش شروع به صحبت کرد. هنوز کامل ندیده بودمش. وقتی چایی تعارفش کردم نگاهی بهش انداختم آقایی حدود ۳۰ ساله با موهایی بلند و روغن زده که روغن چکه می کرد از موهاش با یقه ای باز و گردنبند بزرگی در گردن پیرهنی تنگ و چسبان و شلواری بدتر . بدتر از اون وقتی فنجان چایی رو برداشت ناخنهایی بلند داشت از دیدن این آدم حس انزجار شدیدی بهم دست داد بخصوص که انگشتر و دستبند طلا هم در دست داشت.
به مادرم نگاه کردم بیچاره نمی دونست چی باید بگه ..
مرتب این مادر در جواب آن مادر می گفت درسته حق باشماست معلومه که پسرتون ماشاا.. کسی هستن برای خودشون . نگاهی مظلومانه به مادرم انداختم و اون هم نگاهی بدتر به من .......
پرواز کردم بدون اینکه بالی برای پریدن داشته باشم
به گذشته برگشته بودم به خاطرات با شکوهم
به کودکیم به یاد گرفتن بابا آب داد بابا نان داد
به نوجوانی ام به یاد گرفتن چیز مبهمی به نام ایستادن
به جوانی که ذره ذره هدر می رود و عشقی که در درونم ریشه زده
به مادرم و تنهایی های او
به عظمت نگاهش
به وجود ژرف و پاکش
به خودم
به سرابی به اسم آینده
دلم گرفته بود شدیداٌ به یه ضجه بی امان احتیاج داشتم بغضی سنگین راه گلوم رو بسته بود نمی دونم چرا همیشه این جور مواقع دلم برای اولین چیزی که تنگ میشه عروسکهامه فکر می کنم دیگه دنیا تموم می شه و عروسکهام رو از دست می دم بخصوص این عروسکهایی که روز تولدم گرفته بودم.
با صدای اون خانوم از عالم رویاهام بیرون اومدم و دیدم که آماده رفتن هستن اونها رو به طرف درب منزل بدرقه کردم .
هنوز درب رو نبسته بغضم ترکید ...........................
پانوشت:
**************************************
اونی که خیلی دوستون داره ** افسون **