فقط حق را جمیل یافتم



امروز که این مطلب رو نوشتم یکی از دوستام زنگ زد که این چیه نوشتید وبلاگتون خسته کننده شد هرجا میری  از دکتر علی شریعتی نشتن تو هم نوشتی  از  این جور حرفا ..

گفتم چه کار کنم گفت یه سئوال بژرس دیگران بیان جواب بدن

هرچی فکر کردم چه سئوال چیزی  به این عقل ناقص من نرسید گفتم خوبه سئوال کنم کسی تا حالا توژ قلقلی رو دیده

یادم بچه که بودیم  اینو میخوندیم نگو نه تو هم که الان بچت روش نمیشه از این شعرا بخونه صد در صد اینو انقدر خونیی که نگو


من تا حالا همچین توژی  رو نداشتم چون هیچوقت مشقام خوب نمینوشتم حالا سئوال هرکی داشته به مام نشونش بده بگه چه شکلی توصیفشم کنه خودش کلی

بعد میگه خب خاطره بنویس بابا چه خاطره بنویسم

ما ها خاطرات زمان بچگیمونم غم ناک بوده همیشه  هوای اون موقعه ها ابری بود

الانم که بزرگ شدیم خاطره درست نکردیم
یعنی  باید بزارین یه چند سالی بگزره تا خاطره بشن

یه ژیشنهاد دیگه داد اها ژیشناهادش این بود چرا نمیاید تو وبلاگ من مطلب بنویسی

بابا معرفتو میبینی دمش گرم آخرشه  اصلا شما بن بسته معرفتی

خب بدم نیست برم یه کم وبلاگ اونم بریزم به هم

حالا یه چیزی همی کسانی که میان اینجا خودشون وب دارن این به کنار ولی مرد مردونه بیاید هر کدوم یه خاطر با حال دوره بچگیتون برام بنویسید باشه  طنز باشه تا این رفیقمون بخنده تا به من کچل گیر الکی نده



خب خاطره شیرین خودم

حقیقیه هیچ دستم توش نبردم لافم نمیزنم

کلاس چهارم بودم  هم داشتم رشد عرضی میکردم هم طولی ولی خدایش عرضی بیشتر بود برای همین بابام لطف کرد منو نوشت باشگاه کشتی شهدا تو خیا بون امیر کبیر اقا ما رفتیم باشگاه کشتی کشتی گیر بشیم نشدیم پپه هم نشدیم ولی خب همین باشگاه کشتی یه خاطره برام گذاشت توپ چطوری گوش بدید من یه کم قد قوارم معمولی نبود سنم کم بود ولی خب به خاطر وزنم باید با بزرگ تر از خودم تمرین میکردم کشتی  میگرفتم  برای همین حریف تمرینیم یه پسره بود  هم وزنه خودم ولی دبیرستانی سال آخر حالا داشته باشید من همش ۱۰ سالم بود اون ۱۷ یا ۱۸ ساله یه روز  سر شاخ شدیم نفهمیدم چطوری شد بلند شدم رو هوا با مخ امدم رو زمینهمیشه همین اتفاق میفتاد ولی اون شب  همین که رسیدم زمین همه جا تیر تار شد منم بلند شد داد بیداد گریه زاری ای داد بیداد حسین منو کور کرد کور شدم
بعد یه چیزه گرمی پس کلمو نوازش داد که خفه شو منم از اونجای که هوش سر شاری داشتم خفه شدم ولی خب گریم همین طوری ادامه داشت که کور شدم یه پس گردنی محکم تر خوردم که بابا بچه ننه برقا رفتن کور شدم یعنی چی خب کلی من اونجا خجالت کشیدم انقدر کشیدم که بی  خیال کشتی شدم خدای  سازمان  برق از رو زمین برداره

اگر اون شب برق نمی رفت شاید الان من خودم رو آماده میکردم برای المپیک دیگه وقت آبدیت کرده وبلاگ هم نداشتم

اینم خاطره
آبدارچی

دکتر علی شریعتی مزینانی

فقط حق را جمیل یافتم



 خطیب و نویسنده نامی معاصر .
(۱۳۱۲-۱۳۵۶خورشیدی)وی در سال ۱۳۱۲ خورشیدی در ده مزینان از توابع سبزوار(آخرین نقطه غرب خراسان و شرق کومش (سمنان و دامغان و شاهرود در استان سمنان)متولد شد .

نخستین آموزکارش پدرش محمد تقی شریعتی بود.
پس از پایان تحصیلات ابتدائی و متوسطه در سال ۱۳۲۹  خورشیدی به دانشسرای مقدماتی راه یافت و در مشهد به آموزگاری پرداخت .
در سال ۱۳۳۶بعلت عضویت در نهضت مقاومت ملی مدتی زندانی شد .
در سال ۱۳۳۸ خورشیدی از دانشکده ادبیات مشهد دانشنامه لیسانس دریافت داشت سپس عازم کشور فرانسه شد

در آنجا بعلت فعالیت در سازمان آزادی بخش الجزایر مدتی در اسارت بسر برد.ولی با همیی این احوال در سال ۱۳۴۲ خورشیدی دکترای خود را در رشته تاریخ و جامعه شناسی مذهبی از دانشگاه سور بن فرانسه گرفت و به  ایران باز گشت . پس از ورود به ایران چند ماه در زندان قز قلعه زندانی گردید .

در سال ۱۳۴۴ خورشیدی کار تدریس را در یکی از دبیرستانهای روستاهای  مشهد آغاز کرد.

در سال ۱۳۴۵ خورشیدی به عنوان استاد یار دانشگاه مشهد و از سال ۱۳۴۶ خورشیدی فعالیت جدی سیاسی ـ فرهنگی ـ مذهبی خود را در مشهد و تهران به شکل سخنرانی و نوشتن جزوه در حسینیه ارشاد آغاز نمود .

در مهر سال ۱۳۵۲ خورشیدی بدنبال گروگان گیری پدرش خود را معرفی نمود .

در اسفند سال ۱۳۵۳ خورشیدی پس از ۱۸ ماه زندانی بودن آزاد گردید .
در سال ۱۳۵۴ فعالیت خود را  به طور هسته ای از سر گرفت در سال ۱۳۵۶ به انگلستان مهاجرت کرد و سرانجام در ۲۹ خرداد سال ۱۳۵۶ خورشیدی در آنجا به طرز مرموزی زندگی را بدرود گفت.

از این خطیب و نویسنده معاصر کتابهای و جروه های متعدد چاپ و منتشر شده است که مهمترین انها ترجمه ((سلمان پاک )) تالیف لوئی ماسینیونـ کویر تشیع علوی و صفوی است .



 
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم
کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی با شد
بد ست طفلکی گستاخ و بی پروا و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان فتنه را آشفته تر ساخت
بدین سان بشکند داعم سکوت مرگبارم را
نمی دانم چه خواهد شد ....

***************
خدایا: به هرکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر می داری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است.


آبدارچی دل گرفته

بسم حق

سلام

 

باب اول :

یهو روی قفسه سینه ات سنگین میشه , نفس به سختی بالا میاد , داغ میشی و از دور و برت بی خبر میشی .

نه مستی نه از این قرصهای شادی آور خوردی , فقط ...

                     کم داری , نه از مغز

                               نیاز داری , نه از جنس مادی

                                       طلبه ای , نه از نوع علمی و فقهی

                                                          می سوزی , نه توی آتیش

                                                                                       فقط ....

                                                                                         عاشقی ....

 

باب مابعد اول :

به سجده افتاده بودم و ناله می کردم , سنگینی یه نگاه رو حس کردم , سرمو آوردم بالا , نور چشممو زد . بلند شدم , به هر جون کندنی که بود سعی کردم بهش نزدیک بشم . هاله ای از نور دوتادور سرش بود مثل یه قدیس ... هر چی نزدیکتر می رفتم بهش نمی رسیدم , تو یه لحظه جست زدم به سمتش , افتادم زیر پاش , پاشو گرفتم , سرمو آوردم بالا , دیدمش , خودش بود , یهو پریدم ...

از خواب پریدم ... ای خدا !!! بعد از این همه مدت هم که دیده بودمش , یه خواب بود . به زمین و زمان فحش می دادم . خیلی درد داشت , یهو درد از حالت درد و غم به درد ناشی از پس گردنی تبدیل شد .

-         "هنوز خوابیدی پاشو دیگه لنگه ظهر شد ."

دوباره از خواب پریدم ... خدایااااااااااااااااا یعنی من توی خواب هم باید خوابشو ببینم ؟ یعنی حتی توی خواب هم بهش ................!!؟؟؟

 

باب ماقبل آخر :
یه روز دلم گرفته بود مثل هوای بارونی

از اون هواها که خودت حال و هواشو می دونی

اگه بشه با واژه ها حالمو تعریف بکنم

تو هم منو , شعر منو , با همه حست می خونی

 

یه حالی داشتم که نگو , یه حالی داشتم که نپرس

یه تیکه از روحمو من , جایی گذاشتم که نپرس

یه جایی که می گردم و دوباره پیداش می کنم

حتی اگه کویر باشه , بهشت دنیاش می کنم

 

باب آخر :
آی آدمها کمانهای کینه و حسادت و نفرت خویش بر زمین گذارید ,

اینک این منم با سینه ای شکافته ,

به پیش آیید و مردانه بر سینه ام خنجر زنید ,

لیک همچون لچک به سرها , از گوشه ای در خفا تیری به ناگاه بر من میندازید

که من اگر چه بدم اما , خدایی دارم ....

جوانمردی صفتی ست که برازنده آدمی ست نه مرد می شناسد و نه زن . صفتی ست ورای جنسیت . جوانمرد باشید !


والسلام
پدرخوانده - سلمان

فقط حق را جمیل یافتم

سلام

این شعر  فکر کنم قبلا هم نوشته باشم .... خیلی دوست داشتم دیشب که بی خوابی زده بود به سرم اینو میتونستم بنویسم ولی خب کم بود امکانات بود 

  ــ یعنی چی ؟

خودمم توش موندم !!!!!!!!!


مرا امروز آن گل گفت در گوش
که فردا صبح با من کار دارد

خدای من چه میخواهد بگوید؟
چه مقصودی از این دیدار دارد

سخن فردا گر از عشقست و امید
شراره خشم در چشمش چه میگفت ؟

وگر قهر و کین دارد پیامی
چرا خندید و چون گل نرم بشکفت

خدا را از میان برخیز این شب
که من امشب سرا پا التهابم

نه در بیداریم آرامشی هست
نه یک دم میبرد زه اندیشه خوابم

ایرج دهقان


آبدارچی

فقط حق را جمیل یافتم


سلام .

دوستان امیدوارم همگی  خوب خوش سرحال سلامت  باشن .

از  بیتا بانو اینجا معذرت میخوام . گفتم این داد رو باید میزدم البته بماند که ژدر خوانده به صورت غییر مستقیم داد زده بود سر کسای که یه ژیغام تکراری میزارن  مثلا وب جالبی  داری به مام سر بزن . وبلاگتون عالی . چه میدونم از این کامنتای که نمیدونم چرا هیچوقت چیزی ازشون نفهمیدم .  البته این کامنتای تکراری  یه چیز دیگه هم داره اونم اینه که توی تمام کامنتا ادرس وبلاگی به چشم میخوره  .  خب من هم باید برم جواب بدم منم باید برم نخونده فقط بگم وبب جالبی  دارید  ممنون از اینکه  به من سر زدید ؟؟؟؟

من  بلد نیستم امروز خواستم امتحان  کنم ببینم میتونم دیدم نه نمیشه گند زدم ..

ولی شاید یه روز تونستم این کار بکنم . از ژدرخوانده عزیزم میخوام که اون مطلبی رو که توی چهل چراغ خوندن تو  دو سه شماره قبلی  برای ما بزارن اینجا خوب میدونم منظورم کدومه ممنون میشم اگر تونستم شماره مورد نظر رو ژیدا کنم خودم میزارم .

آبدارچی

فقط حق را جمیل یافتم



سلام .

در میان گریه هایم همچون یک شمع مذابم
                                              در میان آرزوها چون کویری در  سرابم

                         چشمه ای خشکیده از امواج آبم

من سرودی در  گلو بگرفته از غم
                                                 تار  رنجم من ربابم

                 من چو فانوس به تاق بی کسی
                                  ماءوا گرفتم

                شمع بی  نورم      که در فانوس جانم
                                  جا گرفتم

                قوی تنهایم              که در تنهای خود
                رفته ام از یاد یاران       دیر سالی

                مرغ غم در جان من        خوش کرده منزل

                   وای بر من           وای بر دل


آبدارچی

فقط حق را جمیل یافتم



سلام .
کاش همه دوستان با هم دست به دست هم دل یک صدا نفرین  میکردیم علی دائی رو که انقدر مارو عقب انداخته توی فوتبال که همگیر هستو همه یه طوری دلشون میتبه اگر فکر میکنید دروغ میگم برید بعد از بازی ایران استرالیارو نگاه کنید توی دفتر خاطرات عقلتون ...... یادته چقدر خوشی کردی تو خوش نبودی ولی خوش مردم میدیدی خوشی  میکردی خوش بودی  چون هم وطنای خودت خوش  بودن داشتن پای کوبی می کردن تو خواه نا خواه پاتو بلند میکردی میزدی زمین که تو هم پای  کوبی کنی ........................


اره علی دائی توی کتاب رکوردا شاید  اسمت باشه ولی تو دل مردم نیستی پس خجالت بکش .................



خب برسیم به هنر مند تشخیص یه فرد هنر مند اولندش پیش مقدمه اینو بگم که من خودم یه زمانی  سه تار میزدم نمیگم هنر مندم  ولی  خب این سه تار زدنه  من درد سر بود چون قاطی این هنرمندان شدیم بعد دیدم نه بابا من هنر مند نمیشم بی خیالش شدم ....... یادمه به کی از دوستان گفتم ای نمیدونستم تو هم موسیقی کار میکنی تو ارشاد دیده بودمش خیلی راحت گفت پس این موهای  بلنتدو  برای چی گذاشتم خندم گرفت نه ببخشید گریم گرفت هنر مندی که فکر میکنه هرچی  موهاش  بلند تر باشه هنر مند تره حتما دیدید کسای که موی  بلند دارن سرشون میندازن پایین راه میرن کم حرف میزنن وقتی داری  باهاشون حرف میزنی سرشون تکون میدن این فیگور هنرمنداست  اگر همچین خاصیتت  تو خودتون دیدید بدونید شمام یه هنر مند بزرگ هستید ......

به دوستان بر  نخوره یکی که واقعا هنر منده یکیم که موهاش بلنده ......


خب اینو  نمیدونم چرا گفتم ولی خب یه چیزی بود  ته دلم بابا موی  بلند هنر نمیاره قابل توجه همون  هنر مندی که اولین موسیقی سبک همین کلهزن هارو رواج داد توی  ایران متال فکر میکنم اسمش بابا اگر شما هنر مندی استاد شجرین چیه
اگر اون هنر منده شما چه کاره هستید



قربون همگی  بای



آبدارچی هنرمند

فوتبال جام جهانی مقدمات جام جهانی بازی ایران و اردون علی دای

فقط حق را جمیل یافتم



سلام .
مبارک باشه من به تمامی مردم ایران تبریک میگم . بابت چی بابت اینکه آقای علی دای رکرد گل زده رو برای تیم ملی در کل جهان شکونده هیچکس تا حالا اندازه اون گل نزده .حتی پله این رونالدو ، زیدان ، دیوید  بکهام اینا به چی خودشون مینازن وقتی علی دائی هستش بابا برید بوق بزنید ما بهترین گل زن جهان رو تو تیممون داریم !!!!‌ البته میگیم بهترین ولی شما بخوندید بیشترین گل زده اونم به مالدیو هنر هستش .

بابا خیلی شما ها رودار هستید .. روی حرفم با اونای  که میگن علی دائی بهترین بازی کنه
بابا ماتاوس ۳۴ سالش بود داشت بازی میکرد ولی خب هی تعویض میشد تازه اون ماتوس بود این علی  دائی  همون علی دائی که توپ تو پاش نمیمونه همون علی دائی که بخواد سر بزنه شاخ میزنه . همون علی دائی که هزاران توپی که  بهش ختم شده رو خراب کرده بعد داد زده سر اینو اون .

خب چرا اینارو گفتم به خاطر اینکه دیشب تیم ملی ایران هنر کرد  از اردن یک بر صفر تو ایران باخت خب چه ربطی  به دائی  داره آخه خبر ندارید تمام توپای که میرسن به دروازه حریف باید پاس بشهه به علی  دائی .بعد اونم خراب  کنه تورو خدا کسی نگه علی دائی  این طوره اونطوره منظور از خوبیش که من میدونم اون . بابا من که از فوتبال سرم نمیشه اگر انقدر بهم پاس داده میشد منم بهترین گل زن میشدم .

حالا یکی از بهترین گل زنان بوندسلیگا ایرانی اصله بابا بچه ایرانه توی همین لیگ آزادگان بازی کرده وحید هاشمیان ولی  جای تو تیم ملی نداره چون علی  دائی هستش چون تا علی دائی هستش احتیاجی به هیچ بازی کنی  نداری .

خب بی خیال تبریک میگم امیدوارم همیشه ایران این طوری پیروز  باشه اسمش تو  کتاب رکورد ها باشه بیشتری بازی کرده علی دائی  بیشترین گل زده علی دائی راستی یادم رفته بود بیشترین خطای زده توی ۱۹۹۸ علی دائی اینا افتخارات کمی نیستن حالا تیم  نره جامه جهانی مگر اشکالی داره

بابا خجالت بکش علی دائی بابا رودار بسه برو کنار یه گل مهم هم نزدی دلمون خوش باشه تو جام جهانی گل هارو کسی دیگه زد توی ملبورن گل هارو کسای دیگه زدن چهار سال پیش گل های حساس رو کسای دیگه زدن بهتره بری شانسی بفروشی بهترته البته انقدر پول داری که تیم ملی  ایران رو داری میفروشی

پس متاسفم برای هر ایرانی که منتظره بره جام جهانی

در پایان هم این دعای همیشگی  منه امید وارم  جفت پاهای علی دائئی از کار بیفتن (یعنی برن زیر تریلی ) شاید فرجی شد

آبدارچی فوتبال دوست

فقط حق ررا جمیل یافتم



سلام . دوستان به همگی سلام عرض میکنم . البته همگی که امتحان دارن فقط من موندم بی سوات .

خب در مورد دوست توی نت . یه مدل

دل میسوزنن بعضی خیلی بد . مخصوصا دخترا یه نوع دوستی توی نت هست که برای من خیلی  مسخره هستش یعنی انقدر که وقتی میشنوم مخم  تاب بر میداره اونم اینه که دختره با پسره دوست شده برای چی برای اینکه پسره داره خودکشی میکنه معمولا این پسرا هستند که خودکشی میکنن البته بعضی وقتام شده که دختر خانوما دست به این کار میزنن .

نمونه چند وقته پیش یکی برای پسر دائی من آف گذاشته بود که صاحب این ای دی خودکشی کردده  پسر دائی منم ازش پرسیده بوده شما پس کی هستید. اونم گفته بود که من دوستش هستم که پسورد آیدی رو داشتم بعد بهش خبر دادن که تونستند برسوننش بیمارستان زنده مونده . حالا اینا همرو داشته باشید . البته این آیدی مال یه پسر بوده که با پسر دای من یه دوست مشترک داشتن که اون یه دختر بوده اون به پسر دائی من میگفته که پسر دای منم  بره به اون دختره بگه .
خب همه اینارو  داشته باشید که وقتی طرف داشته خبر مرگ رفیقشو به پسر دائی من میداده از شکلکهای یاهو استفاده میکرده . و به جای اینکه با رفیقش بره بیمارستان نشسته پشته نت . یا هزار یک اشکال دیگه . ولی خب اون پسره نمرد یعنی وقت برا خودکشی کم اورد رفته  جلو هم خودش رو دار زده که زود نجاتش بدن . که بعد دل دختره بسوزه باهاش دوست صمیمی بشن که شدن

اخه کی  میگه این دوستی بدبخت انقدر کم بود داری که میخوای دیگران برات دل بسوزونن .

این من توی روزی به عینه دیدم ها ولی خب گفتم در مورد یاهو بنویسم که به بعضی ها بر نخوره


آبدارچی

خاطرات روز جمعه من


صبح برخلاف تصورم ساعت ۶ از خواب بیدار شدم و برای امتحان کنکور آزمایشی رفتم دانشگاه - دانشکده بهداشت .

(هیچوقت از آمادگی برای کنکور خوشم نمی اومد بخاطر همین بعد از دبیرستان علیرغم معدل بالایی که داشتم درس رو بوسیدم و برای همیشه کنار گذاشتم تا اینکه در این شرایط با این موقعیت با این ذهن آشفته و خراب بخاطر رواج مدرک گرایی در ادارات و جامعه دارم خودم رو آماده می کنم تا از این سد بگذرم حالا خدا چه اندازه کمک کنه نمی دونم
**قابل توجه عزیز از مشهد**

بعد از امتحان دیدن عزیزی رفتم البته خودم خودم رو دعوت کردم به این خاطر که می خواستم کدورت پیش اومده از بین بره به این خاطر که بهش ثابت کنم برام عزیزه هرچند بعضی از چیزها رو نمی شه بروز داد ولی خب خدائیش مهربان و با گذشت و صبور ** همینقدر که منو داره تحمل می کنه و کارهای منو و دم نمی زنه خیلیه ** ناهار پیشش بودم درست همون چیزی رو که به شوخی بهش گفته بودم برام بخره خریده بود.
با هم خیلی بحث کردیم باز دوباره دعوا داشت بالا می گرفت دیگه بحدی رسیده بود که نمی تونستم تحملش کنم هر کار می کردم خودم رو آروم کنم نمی تونستم ........
ولی خب به خوبی و خوشی تموم شد و امیدوارم که دیگه از این سوء تفاهمات بین من و عزیزانم پیش نیاد. تا خدا چی بخواد.
با هم برگشتیم . اول من رفتم خونه و بعد این مهربون
تا رسیدم خونه طبق عادت معمول یه راست رفتم سراغ مادرم و حال اونو پرسیدم با اینکه خواب بود بیدارش کردم و حالش رو پرسیدم . رفتم تو اطاق خودم و چند ساعتی رو هر کار کردم که بخوابم نتونستم . با سر درد بدی عصرم رو سپری کردم و خدا خدا می کردم مهمان نیاد ..

شب رو زودتر از معمول بعد از اینکه مطمئن شدم مادر به خواب رفته به تنهایی ام پناه بردم و هنوز چند ثانیه ای از خاموش کردن لامپ نگذشته بود که صدای زنگ درب بلند شد.
هنوز درب کاملاٌ باز نشده یه سبد گل خیلی بزرگ به چشم خورد

خدای من کی می تونست باشه ومهمتر کی می دونست من عاشق گلم کی می دونست در این شرایط به یه همصحبت احتیاج دارم و حالا اومده دیدنم با سبد به این بزرگی با محبت به این وسعت خدایا کی از دل من خبر داشت .......
 برای یک لحظه ذهنم متوجه عزیزی شده بود که ظهر رو باهاش سپری کرده بودم...
من ظهر پیشش بودم یعنی حالا اومده بود دیدنم نه امکان نداشت

در این اوضاع و احوال بودم که صدای زنانه مسنی منو به خودم آورد ..... خانوم اجازه هست بیاییم تو مهمان نمی خواین؟
دستپاچه شدم و گفتم بفرمایید پشت سر اون آقای بلند قدی با یه جعبه شیرینی به دست وارد شد .......
خدای من
به اتاق پذیرایی رفتیم و من مشغول پذیرایی شدم هنوز پذیرایی تمام نشده بود که اون خانوم شروع به صحبت کرد و از حسن جمال -سلیقه-تحصیلات-پول - درآمدو آقایی شازده اش شروع به صحبت کرد. هنوز کامل ندیده بودمش. وقتی چایی تعارفش کردم نگاهی بهش انداختم آقایی حدود ۳۰ ساله با موهایی بلند و روغن زده که روغن چکه می کرد از موهاش با یقه ای باز و گردنبند بزرگی در گردن پیرهنی تنگ و چسبان و شلواری بدتر . بدتر از اون وقتی فنجان چایی رو برداشت ناخنهایی بلند داشت از دیدن این آدم حس انزجار شدیدی بهم دست داد بخصوص که انگشتر و دستبند طلا هم در دست داشت.
به مادرم نگاه کردم بیچاره نمی دونست چی باید بگه ..
مرتب این مادر در جواب آن مادر می گفت درسته حق باشماست معلومه که پسرتون ماشاا.. کسی هستن برای خودشون . نگاهی مظلومانه به مادرم انداختم و اون هم نگاهی بدتر به من .......

پرواز کردم بدون اینکه بالی برای پریدن داشته باشم
به گذشته برگشته بودم به خاطرات با شکوهم
به کودکیم به یاد گرفتن بابا آب داد بابا نان داد
به نوجوانی ام به یاد گرفتن چیز مبهمی به نام ایستادن
به جوانی که ذره ذره هدر می رود و عشقی که در درونم ریشه زده
به مادرم و تنهایی های او
به عظمت نگاهش
به وجود ژرف و پاکش
به خودم
به سرابی به اسم آینده


دلم گرفته بود شدیداٌ به یه ضجه بی امان احتیاج داشتم بغضی سنگین راه گلوم رو بسته بود نمی دونم چرا همیشه این جور مواقع دلم برای اولین چیزی که تنگ میشه عروسکهامه فکر می کنم دیگه دنیا تموم می شه و عروسکهام رو از دست می دم بخصوص این عروسکهایی که روز تولدم گرفته بودم.
با صدای اون خانوم از عالم رویاهام بیرون اومدم و دیدم که آماده رفتن هستن اونها رو به طرف درب منزل بدرقه کردم .
هنوز درب رو نبسته بغضم ترکید ...........................

پانوشت:
**************************************
اونی که خیلی دوستون داره ** افسون **