سلام

وقتی خدا داشت منو از بهشت می انداخت بیرون چرا یادش نیفتاد عقل منو سرجاش نذاشته ؟



یکی نیست به خدا بگه به خودش قسم من نبودم که سیب رو خوردم ؟



چرا یه نقاش خوب پیدا نمی شه که دنیا رو یه رنگ دیگه بزنه ؟ چرا همه چی سیاه شاید شاید من نمی بینم جایی رو .......



من هنوز پائیز رو احساس نکردم چون هنوز بارون نزده اگر بارون بزنه دوست دارم برم تو خیابون تنها قدم بزنم ...
پائیز پارسال اولین بارون با دوست عزیزی بودم که اون حرف می زد و من تو عالم هپروت بودم . دوست داشتم تنها باشم ولی امسال که دوست ندارم تنها باشم اون نیست و من تنهاتر از همیشه ام ...



کسی می تونه به من بگه صدای سوختن چوب چطوریه ؟
یا صدای خوردن چیپس تو سکوت سالن سینما ؟



می خوام به تنهایی یه جنگل باشم ...
بقال سرکوچه ما با دو فرزندش و زنش ماه بانو همه با هم فامیل رادی را می سازند و تو به تنهایی می خواهی جنگل باشی ؟



چند وقتیه چیزی خوشحالم نمی کنه نه حرف زدن با شما...
 نه خوردن چای لیمو ...
نه توی خیابون بستنی خوردن ...
و نه با محمدامین سوار اژدهای پارک شدن و جیغ زدن ....

پ.ن
دارم دنبال قشنگترین حس می گردم حس خوشبختی

نخونین به درد نمی خوره

اینروزا عادت همه رفتن و دل شکستنه
جرم تموم عاشقا پای کسی نشستنه

اینروزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه

اینروزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
 ساده ترین بهونشون ازهم خبر نداشتنه

اینروزا سهم عاشقا حسرت و بی وفاییه
جرم تمومشون فقط لذت آشناییه

اینروزا کار آدما دلای پاک و بردنه
بعدش اونو گرفتن و به دیگری سپردنه

این روزا هیچ مسافری بر نمی گرده به خونه
چشمای خسته تا ابد به درب بسته می مونه

اینروزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه

جنس دلای آدما این روزا سخت و سنگیه
فقط توی نقاشیا دنیا قشنگ و رنگیه

اینروزا اشکامون فقط چاره بی قراریه
تنها پناه آدماعکسای یادگاریه


  بذار یواش  شروع کنم ، سلام  گلم ، هم نفسم

 آرزوهام  راضی شدن ،  دیگه  بهت  نمی رسم

  گفتم  چیا گفتی  بهم ،  گفتی که آینده  داری

دنیا همش  عاشقی  نیست ،  گریه داری ،  خنده داری

  گفتم  که گفتی  من باشم به  لحظه هات  نمی رسی

 به قول دل شاید دلت گرو باشه  پیش کسی

  خلاصه گفتم  که چشات  قصد  رسیدن  نداره

 رؤیاها  کاله  و دسات  خیال  چیدن نداره

 گفتم  که گفتی  زندگی ت  غصه داره ،  سفر داره

 هم  واسه من هم واسه تو  با هم بودن  خطر داره

 گفتم  تو گفتی  رؤیاها  مال شبای  شاعراس

  شهامتو  کسی داره  که شاعر  مسافراس

  مسافرا  اون آدمان که با حقیقت می مونن

 تلخیاشو خوب می چشن ،  غصه هاشو خوب می دونن

 گفتم  فقط می خوای واست  یه حس  محترم باشم

 عاشقیمو  قایم کنم ،  تو  طالع  تو کم  باشم

 گفتم  که گفتی  ما دو تا بهدرد هم نمی خوریم

 ولی  یه جا  مثل همیم  ،  هر دومون  از قصه  پریم

  گفتیم  تو گفتی  می تونیم  یادی کنیم  از همدیگه

 اما کسی  به اون یکی  لیلی  و مجنون نمی گه

  گفتم  تو  گفتی  سهممون از زندگی  جدا جداس

 حرف تو رو چشم منه ،  اما اینام  دست خداس

  هر چی  که تو گفته بودی ، گفتم  به دل بی کم  و بیش

  حال خودم  ؟  نه  راه پس  مونده  برام نه راه پیش

 این حرفای خودت  بوده ،  از من دیوونه تر دیدی ؟

اصلا  نگفتم  اینا رو  خودت دیدی  یا شنیدی

  دلم  که حرفاتو  شنید ،  اول  که باورش  نشد

  ولینه ،  بهتره  بگم ،  نفهمیدش ، سرش  نشد

  یه جوری  مات و غمزده ،  فقط  به دورا  خیره شد

  زنگ  ازرخش  نه ،  نپرید ،  شکست و مرد و تیره شد

  بلور  رویا هام  ولی چکید ،  مث  خواب تگرگ

  آرزوهام  از هم پاشید ،  رسید ته کوچه ی مرگ

  راستش  ازم چیزی  نموند ،  به جز همین  جسم  ظریف

 خوب می دونی  چی می کشه  غریب تو  خونه ی حریف

نگی چرا نوشته هام  لطیف  و عاشقونه نیست

 رؤیا و آرزوم که هیچ ،  حتی  دل دیوونه نیست

  زیبا باید  تنهایی  من این  نامه روسیا کنم

  رسم  گذشتهها  می گه باید  به تو نگا کنم

 حرفاتو  گفتم  به خودت ،  ببینی  راستی  تو زدی

  اصلا  توی  ذات  تو هست  ، یه همچی  چیزی  بلدی ؟

 اگر تو بیداری  بودی  ،  بشین  میادش  خبرم

  اگر نگفتی  بنویس ، من می خوام  از خواب بپرم

  دوست  دارم  چه توی  خواب ، چه توی  مرگ و بیداری

 فدای یک تار موهات ،  که  تو  من و دوس نداری

  مواظب  آدما باش ،  زندگی گرگه  زیبا جون

  خدای رویای  منم ،   هنوز  بزرگه  زیبا جون


 پانوشت :  
از شعرای مریم حیدرزاده 
 می دونم خیلی زیاد شد ولی حوصله نداشتین نخونین عیب نداره

علی مولا



به فرقش کی اثر

میکرد شمشیر


گمانم ابن ملجم هم

یا علی گفت

خاطره

فقط حق را جمیل یافتم


امروز برای یه کاری با یکی از رفقا مجبور شدیدم بریم یکی از شهر های اطراف اهواز بعد از اونجا پاسمون دادن به دور تر خب کاری به این چیزا نداریم


توی اون شهر که رسیدیدم خبری از روزه ماه مبارک رمضون نبود
دوستم با من شرط بندی کرد که اگر دوتا مسجد توی اون شهر ژیدا کردیم  این کار رو برات میکنم خلاصه ما هرچی تو شهر گشتیم چشم چشم کردیم یه مسجد ژیدا کردیم اونم درش بسته بود قابل توجه بچه ها اون موقع اذون ظهر بود .

جالب بود از قدیم معرف بوده اون شهر اصلا  دین ایمون ندارن

بعد که از شهر داشتیم خارج میشدیم  یه تابلو دیدم که خبر از این میداد که ما داریم از اون شهر خارج میشیم نگاه به تابلو کردم چشمم چهارتا شد یه چیزی یادم امد با داد به دوستم گفتم فلانی این شهر اصلا همش مسجده اسمشم روشه مسجد سلیمان ........


برام جالب بود توی مسجد سلمان مسجد پیدا نمیکنی توی خیابون اصلیاش تو کوچه پس کوچشم رفتیم خبری نبود بعد یه چند جای که کار داشتیم به هرکی میگفتیم شما روزه هستید میگفت نه جالب تر از همه یه منطقه ای رفتیم به نام ((اندیکا)) یه پسره ۱۶ ساله ای بود امده بود ثبت احوال شناسنامشو عکس دار کنه بهش گفتم کار میکنی گفت نه گفتم درس میخونی گفت نه گفتم میخواهی بری خدمت گفت نه گفتم پس چرا میخواهی شناسنامتو عکس دار کنی یه دفعه خودم یادم امد بهش گفتم میخواهی زن بگیری گفت اره جالب بود بهش گفتم روزه هسی گفت چی فهمیدم اصلا نمیدونه روزه چیه

سفر جالبی بود جاتون خالی کلی کیف کردیم امید وارم روزی شما بشه یه سری به این شهر بزنید برید اندیکا رو هم ببینید این آدما کجا دارن زندگی میکنن یه جای که اصلا فکرشم نمیشه کرد اینجا ها آدم باشه


آبدارچی مارکوپلو

فاش میگویم واز گفته خود دلشاد

فقط حق را جمیل یافتم



سلام

خب در مورد اون فیلم مثل اینکه اصلا کسی خوشش نمیاد حرف بزنم  پس بی خیال ولی نگاهش کنید از نظر کارگردانی که خیلی بده انقدر اشتباهات داره که خواستم بشمارم از دستم در رفت ولی موضوع خوبی داره بدک نیست البته اونم  زیاد چنگی به دل نمیزنه



ولی امروز یه سر وب یکی از بچه ها زدم دعاهای خوبی داخلش بود خوبه دعا کردن خیلی دوست دارم یه طوری حرف زدن با خدارو دوست دارم بهم آرامش میده


این روزا بد طور به خدا احتیاج دارم  البته ما همه محتاجیم به خدا منم  مثل همه هرکسی یه نیازی داره

امسال با اینکه تو رژیم غذای هستم شب به شب فقط شام میخورم ولی نمیدونم چرا روزه نمیگیرم البته میدونم ولی خب دلیلی نداره برای کسی بگم

خدا هرچی به حق بوده دسته خودت گرفتی مرگ حقه اما نه به دسته خود انسان

خدایا به خدای خودت خسته شدم خسته مارو بفرست همونجای که بیرونمون کردی

البته یه شعر هست به زبان شوشتری گفته شده جالبته فکر کنم موضوعشو یه بار گفتم ولی خب چیزای قدیمی یه بار دیگه داره مد میشه

شاعر میگه خدایا حضرت آدم رو برای دو دونه گندم از بهشت بیرون کردی بعد ما هی داریم گندمارو آرد میکنیم نون درست میکنیم میخورم میخواهیم بریم جای اون حضرت رو بگیریم مگر میشه 

 

پدرم روضه رضوان بدوگندم بفروخت******** ناخلف باشم اگر به جوی نفروشم (من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم )


من یکی از این بیت خوشم میاد یکی از
من ملک بودم وفروس برین جایم بود ****** آدم آورد در این دیر خراب آبادم 

این دوتا بیت از دیوان حافظ یه طوری آرومم میکنه نمیدونم چرا احساس میکنم بی مسئولیت میشم این برام یه کم آرومی میاره 


آبدارچی

ویل‎هانتینگ خوب

سلام .

چند روز پیش یه فیلم دیدم با نام ویل‎هانتینگ خوب . خیلی باهاش حال کردم

داستان یه پسره نابغه  هست که توی دانشگاه  کار میکنه زمین جارو میکنه سر یه جریانی  استاد دانشگاه میفهمه که این نابغه هست میخواد کمکش کنه که  از نبوغش بتونه استفاده کنه ولی پسر اصلا میلی به این کار نداره

استاد اون میبره پیشه یکی از دوستان قدیمیش که روانپزشک بوده  بین اون پسر و اون روانپزشک ( امید وارم اشتباه نکرده باشم چون نمیدونم روانکاو بود یا پزشک ) یه مبارزه ای پیش میاد که باعث میشه با هم دوست بشن  استاد از روانپزشک میخواد که اون پسر رو رازی کنه که از نبوغش استفاده کنه ولی روانپزشک از پسره میخواد که هرکاری که فکر میکنه درسته انجام بده



((((( توی جریانه فیلم روانپزشک از گذشته خودش میگه که یه دختری دوست داشته که بعدا زنش میشه پسره بهش میگه کی باهم اشنا شدید  پزشک تاریخه دقیقشو میگه پسره میگه چه خوب تاریخ دقیقشو با ساعت حفظی میگه اره اخه بازی جام جهانی بیس بال بود بازی بینه فلان تیم بهمان تیم  دیگه با آب تاب شورع میکنن در مورد بازی تعریف کردن پسر از چیزای که شنیده بود پزشک از چیزای که دیده بود بعدش پسر میگه وای خدای من تو بلیط اون بازی رو داشتی اون بازی رو مستقیم دیدی ( البته در اوج هیجان )پزشک میگه نه من نرفتم اون بازی  پسر میپرسه چرا  میگه قبل از بازی رفتم کافه یه چیزی بخوریم توی کافه بودم یه  دختر خانومی نظر منو جلب کرد رفتم باهاش حرف زدم بعد دوستان امدن گفتن بیا بریم بازی که منم گفتم شما برید من نمیام میخوام با این دختر حرف بزنم  بعد پسر سئوال میکنه  ناراحت نیستی بازی به اون مهمی رو از دست دادی میگه نه اصلا )))))


این تیکش خیلی باحال بود کلی باهاش حال کردم  دوستان این فیلم ودیو کلوپ ها دارن اگر بگیریدش نگاش کنید بد نیست 

قراره یه بحثی در مورد این  فیلم راه بندازم البته اگر دوستان با ۲۰۰ تا تک تومنی  این فیلم برای یک شب کرایه کنن ببینن بد نیست بهتر میشه وارد بحث شد

نمیدونم شاید به گوشش برسه  منظورم کتایون بانو بود جون میده با کتایون وارد بحث بشی  چون هم اهل فیلم هستند هم  ...... نمیدونم دقیقا روان پزشک هستش روان کاو هستش یا مشتقات دیگه این رشته


پس تا بعد بابای


فیلم آبدارچی    برنامه امشب سینما های تهران و شهرستانها

بها

سلام

دیشب ساعت یک و نیم بود که من و مادرم از بیمارستان برگشتیم حالش زیاد خوب نبود من هم خیلی خسته بودم بعد از اینکه مادر رو خوابوندم روی صندلی ولو شدم توی گیجی بودم که صدای تلفن بلند شد گوشی رو برداشتم یکی از دوستای قدیمی بود از صدای نفسهاش فهمیدم که داره گریه می کنه

بی مقدمه ازم پرسید بهاش چقدره ؟
- بهای هفت سال زندگی کردن ؟
- بهای هفت سال عاشق بودن ؟
- بهای هفت سال دیدن و دم نزدن ؟
- بهای هفت سال از خودت گذشتن بخاطر دیگری؟
- بهای هفت سال دعا کردن و خون دل خوردن ؟
- بهای هفت سال از دل و جان عاشق بودن ؟
- بهای هفت سال تباه شدن  سالهای عمر و جوانی ؟
- بهای سوسوی چشمی نورچشمی که همه جا دنبالش بود ؟
- بهای سوختن ؟
- بهای گذشتن ؟
- بهای پایمال شدن ؟
- بهای خراب کردن و رفتن؟
- بهای حرفی که (( حالا هم چیزی نشده عیسی به دینش موسی به دینش سعی می کنم تا اونجا که بتونم در حقت برادری کنم ))!!!!
- بهای شکستن؟

نمی دونستم چی میگه چرا میگه ؟
ساکت بودم این اواخر از حال و روزش خبر نداشتم به یکباره فریاد زد بگو افسون بگو بهاشون چقدره یک میلیون دو میلیون گفتم نه بهای اینها رو نمیشه پرداخت؟
گفتم نه اون بیشتر از اینا بهت بدهکاره خیلی بیشتر .......
گفت جبران میشه با پول ؟
گفتم نه.......
گفت آره بخصوص بهای صدای شکستن دلی که هنوز طنینش توی گوشمه صدای شکستن غروری که دیگه درست بشو نیست .....

گفت افسون بدهکاره به من خیلی بدهکاره
و بعدشم صدای بوق تلفن
 هنوز صداش توی گوشم بود که یبار دیگه تلفن زنگ خورد خودش بود گفت افسون من گذشتم من از طلبم گذشتم .....
من گذشتم ایشاا....... خدا هم ازش بگذره 

      الهی سینه ای دردآشنا ده       غم از هر که بستانی به ما ده



فقط حق را جمیل یافتم

سلام دوستان

امید وارم همگی خوب خرم باشید

نمیدونم چرا هرکاری میکنم نمیتونم چیز های که تو فکرم توی وب بنویسم  شاید چون خیلی زیادن با هم قاط زدن

این چند وقتی که وبلاگ رو بسته بودیم یعنی اینکه چی زی نمینوشتیم یه طورای تنبلم کرده یا بهتر بگم نمیتونم افکارم اگر فکری داشته باشم با هم جمعشون کنم

خیلی دلم میخواست در مورد تپه های باستانی شوش بنویسم  ولی هرکاری میکنم نمیتونم

فقط یه اشاره میتونم بکنم که این تپه دیگه وجود نداره  گردن اونی که گفته یکی از آشنا ها چند وقت پیش امد پیشم گفت خبر داری  از شوش گفتم نه گفت شهرداری یه قسمت از زمین  شوش داده به دانشگاه تپه رو هم بهش نشون داده گفته تا پای این تپه رو میتونی هرکاری دلت میخواد بکنی  اونا هم لودر میندازن یا علی مدد  جالبه تا پای تپه رو لودر میندازن بعدش میگه ما تا اینجارو که صاف کردیم این تپه چی  بزارید اینم ترتیبشو بدیم

خلاصه دیگه تپه باستانی شوش وجود نداره به همین راحتی فقط میراث فرهنگی میزنه تو سر خودش که ای داد بی داد میدونید این تپه   شهر گمشده هست چند هزار سال قدمت داره .........


خیلی مسخرس چند وقته پیشم بیل میکانیکی داشته توی خوزستان مابینه اهواز شوش داشته کار میکرده زده یه شهر باستانی زیر خاک رو داغون میکنه

واقعا یعنی اگر فرنسوی ها آلمان ها نباشن ما نمیتونیم این جور مکانها رو پیدا یا نگه داری کنیم

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



جای روژین خالی یه کم اطلاعات بگیریم ازش چون خودمم دقیق نمیدونم چه اتفاقی افتاده

آبروی هرچی همکار روژین بود بردم

البته یه گزارش توی نت خوندم که نوشته بود  کشاورزان این بلا رو سر اون تپه اوردن در هر صورت اون تپه باستانی که بر میگشت به قبل از میلاد مسیح دیگه وجود نداره


آبدارچی باستان شناس نما