فقط حق  را جمیل یافتم


سلام . خب دیگه نمیشه که تا اخر عمر سیاه پوش باشیم . سلمان رحمت خدا رفت من که هستم


خب همونطوری که همه میدونن یاهو یه جورای عوض شده مسینجر میگم یه مسینجر توپ توپ   مام گشتیم تا پیداش کردیم ای دل غافل این که کلی فرق داره کلی امکانات جدید  

خب پس بگرد دنبال امکانات من یکیشون خیلی احتیاج داشتم اونم برای بعضی اون باشم برای بعضی ها آف که پیداش کردم چطوری میشه این کار کرد ولی برای بهتر یاد گرفت بازم احتیاج  داشتم دیدم که خود یاهو یه صفحه باز میکنه که هم چیز برات توضیح میده که من بی سوادم متوجه میشم .

ولی بازم احتیاج داشتم گشت گزار رو توی  نت شروع کردم از این ور به اون ور جالب فقط توی گوگل بزنید یاهو مسینجر هم   چندین وبلاگ رو بهتون معرفی میکنه با یه متن بعدم هیچ کدوم لینک مطلب رو ندادن یعنی همشون از خودشون بود .

ولی نه اینا به درد بخور نبودن آقا وبگری مارو باش آخر وب گردی بود گشتم یه سایت پیدا کردم ماه  توپ توپ    یه توضیحات کچولو در مورد مسینجر جدید داده بود معلوم بود کار خودشه منم کلی خوش حال شدم خوندم بعدم رفتم برای ارشیو عجب ار شیوی داشت یه راست برو برای قسمت کامپیوتر توپ توپ بعدم اینتر نت اقا خلاصه کلی  مشغولمون کرد  گفتم  به بقیه بچه هام لینکشو بدم که اگر نرفت اینجا کلی ضرر کردن

برید به آقا نوید یه سری بزنید بچه یزد هستش کلی سرش میشه


آبدارچی تنها

بسم حق

میر من خوش می روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

گفته بودی که بمیری پیش من تعجیل چیست
خوض تقاضا می کنی پیش تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم ، بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سرو بالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت

گفته ای لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

خوشخرامان می روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش ، پیش همه جا میرمت

ببخشین که باز کلمه شبیه مردن داره توی این شعر ولی خب معنیش رفتنه ، نه مردن !
با اجازتون میخوام برای یه مدتی نیام حداقل تا اواخر تیرماه منتها حتما سعی می کنم ماقبل از این که کلا از دنیا محو بشم به این قولی که به آبدارچی در مورد آهنگ دادم ، عمل کنم (کماکان عقده شهرت دارم) .
اما چند کلمه پدرانه:
۱- بر عهده آبدارچی و افسون است ، که چراغ این سرا را روشن نگاه دارند ؛
۲- بر عهده شماست که ایشان را تنها نگذارید ؛
۳- برعهده من است که به قولم وفا کنم ؛
۴- بر عهده ایزد است که ما را راهنمایی کند؛
۵- عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
     که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت ؛
۶- هر چقدر هم که عشق و عاشقی براتون خنده دار و مضحک هست ولی بازم برای یه بار امتحانش کنین ؛
۷- به جای این که زندگی شما رو بچرخونه ، این شما باشید که چرخ زندگی رو می چرخونید ؛
۸- آینه چون نقش تو بنمود راست
    خود شکن ، آیینه شکستن خطاست ؛
۹- به جای ستیزه جویی (قابل توجه صابخونه) ، قهر کردن (قابل توجه بارونی و کتایون) ، به جای کم طاقتی (سنجابی و افسون) ، به جای آرزوی نفرین کردن (کسری و شیطان شیاطین) ، به جای دلتنگی و دلگرمی (رویا) ، به جای ترس از اندیشه دیگران (آبدارچی) و .... به جای این که فقط سر بزنین و نظر ندین (همه کسانی که از ایران و جاهای دیگه مثل روسیه و آمریکا و کانادا و ... تشریف میارن) ،، دست یاری بدین به هم و فکر کنین که شاید بشه با همین نوشته های بر باد که نه بر صفحه ای نگاشته میشه و نه جاودان میشه ، بتونیم فردایی بهتر رو رقم بزنیم .
۱۰- و اما در آخر با او که می دانم می خواند اما همچون دیگران نظر نمی دهد :
      حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت 
      آری به اتفاق جهان می توان گرفت
      همیشه زندگی منو هل داد و منم رفتم . اما شکرلله تا اینجای زندگیم بد نبوده . کاش میشد به خودم بقبولونم که میشه تنها هم زندگی کرد ولی نمیشه . لیک هنوز هم سر حرفم هستم . چون دیگه تحمل شکستن رو ندارم .
      زآن یار دلنوازم شکری است با شکایت
      گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
      .
      .
      .
      ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم 
      یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

همیشه شاد و پیروز باشید
والسلام

سلمان

فقط حق را جمیل یافتم



سلام . دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیدونم در مورد چی
دیوونه با چوب داره میزنه تو سر خودش یکی بهش میگه اخه دیوونه چرا میزنی تو سر خودت درد داره میگه میدونم میگه پس چرا میزنی میگه اخه نمیدونی وقتی نمیزنم کلی کیف میکنم

حالا حکایت ما هستش  با چوب میزنیم تو سر خودمون  که وقتی نزدیم کلی حال کنیم

در مورد مرگم که یکی از دوستان ازم سئوال کرد که چرا این روزا همه دارن در مورد مرگ حرف میزنن بعد خودش توی وبش در مورد احضار روح حرف زده بابا باورتون بشه مرگ بهترین چیزه البته یه بارم گفتم هیچوقت خودم نخواستم دستم به خون خودم آلوده بشه چون من زیاد از خون خوشم نمیاد اگر خدا تو رگام یه چیز دیگه میزاشت صد در صد دستم بهش آلوده میکردم


در مورد اون دوستمم که میخواست بمیره یعنی خدا داشت دستش به خون این رفیقمون آلوده میکرد من داشتم امتحان میشدم که مردود شد و باید از تک ماده استفاده کنم که فکر نکنم حالی برای این کار مونده باشه چون من با مرگ نمیتونم کنار بیام

می خواستم یه  داستان از صادق چوبک بنویسم که حسش نبود ولی خدایش چه داستان های توپی داره  دوتا هم اسمن هم صادق چوبک هم صادق هدایت ولی خدایش حق  صادق چوبک خوردن اخه خیلی قشنگ مینویسه این باید معروف میشد  خب ماها که دیگه باید عادت کرده باشیم به حق خوری

دیگه در مورد چی بگم که به هیچ چیز مربوط نباشه ......

خدایش من از آهنگ وبلاگم خسته شدم چرا هیچکس  نمیگه من اینو برش دارم اگر چهار نفر جواب مثبت بدن برش میدارم ولی خب بعضی قول میدن عمل نمیکنن این پدر خوانده قرار بود  خودش بخونه مام فیض ببریم ولی خب دیگه اینم بد قولی میکنه البته من بهش حق میدم چون در حال جنگه  چشمک دو نقطه دی ادا مسخره بازی جلف بازی  بی جنبه بودن از این جور چیزا

راستی چند تا  شعرم بگم بعد میرم خودم

زبان در پشت دندان هیچ دانی 
                                             چو تیر انداز باشد پشت سنگر

سخن چون از دهان نیکو بر آید
                                             کند   اقلیم    دلها   را   مسخر

وگر  گفتار باشد  زشت و  بیجا
                                             از   آن   گردد   دل  یاران  مکدر  

از این رو در سخن گفتن بیندیش
                                             چو در در گوش جان کن پند شهپر




محسن سر رشته زاده(شهپر اصفهانی)

********************

طفلان شهر بی خبرند از جنون ما
                                                یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست ؟



نشاط اصفهانی

***************

نمیدونم چرا همشون شدن اصفهانی خب به بزرگی خودتون ببخشید

راستی یادم رفت یه دوست هست از روسیه اگر خودش رو معرفی کن ممنونش میشم 
تا درودی دیگر بدرود

آبدارچی  خوش حال

فقط حق را جمیل یافتم



امشب دلی شکسته دارم ساقی                       
                                               چشمی به خون نشسته دارم ساقی

                        دردی که جز می توانش درمون نیست
                        حرفی که دیگر از کسی پنهون نیست

امشب دلی شکسته دارم ساقی                       
                                               چشمی به خون نشسته دارم ساقی 
             
                        امشب دلم سبو سبو  می خواهد
                        گیرا  تر  از  دو چشم او می خواهد     

امشب دلی شکسته دارم ساقی                       
                                               چشمی به خون نشسته دارم ساقی 

                        ای وای اگر شکسته دل برگردد
                        در پیش  غم  اگر  خجل برگردد     

معین کرمانشاهی


**********************

خارد ار پشت مرا انگشت من
خم شود از بار منت پشته من

همتی کو؟تا نخارم پشت خویش
و ارهم  از منت  انگشت  خویش

صفی اصفهانی

**********************



آبدارچی

مرگ



فقط حق را جمیل یافتم




مرگ  اسمش خیلی ترسناک بوده یه روزای
ولی امروز  روز هم آرزوش میکنن
 چند روز پیش یکی از دوستام بهم گفت دارم میمیرم تمور مغزی دارم نمیدونستم چی باید بهش بگم ولی جالب بود اولش بهم گفت نه برام ناراحت میشی نه اشکی میریزی نه چیزی قبل از اینکه بگه دارم میمیرم گفتم خب بگو قول میدم  بعد که اینو بهم گفت کولی خوش حال شدم گفتم خوش به حالت بهش بر خورد نمیدونم  خودش اولش بهم گفت نمیخواد برام گریه کنی

خب شما جای من بودید به یه دوست که داره میمیره چی میگید ؟

کاریم از دسته شما بر نمیاد !!

هرچی باشه ما ها عتقاد داریم عمر یه نفر دیگه میده خودشم میگیره ماها فقط شاید بازم به کمک اون زمانشو یه کم عقب جلو بندازیم !!!

خب  بعد یه باره دیگه بهش زنگ زدم  کلی از دستم ناراحت بود گفتم خودت گفتی برام ناراحت نشو گریه نکن از این جور حرفا منم نه ناراحت شدم نه گریه کردم تازه خوش حالم شدم

بهم میگه تو اصلا دل نداری !!!!‌ گفتم بابا چرا حرفای رویا جون  رو میزنی

بابا من آره اون دلی که شما میگید ندارم بابا کاری که از  دستم بر نمیاد بشینم دل داری چیرو بدم وقتی بلد نیستم .

ولی خدایش برای دوستام اگر کاری از دستم بر میمده کوتاهی نکرد کاری رو که بتونم انجام بدم توی کارای که بدونی حرفت کمک میکنه چرا حرف نزنی یا حداقل میتونی شنونده خوبی باشی ولی توی مرگ من یکی کاره ای نیستم .

اگرم روزی یکی از دوستم بهم بگه میخوام خودم رو بکشم حاضرم وسائل مورد نیازشو براش تهیه کنم چون اونی که میگه میخوام خودم رو بکشم احتیاج به یه دل سوزی های بی مورد داره
پس وسائل رو براش مهیا میکنم میدونم این کاره نیست چون اگر واقعا می خواست خودشرو بکشه به کسی نمیگفت  یکی از همسایه داشتیم  یه روز بهمون خبر دادن پسرش خودشو حلقاویز کرده حالشم خوب بود به کسیم نگفت وقتی خودکشی  کرد که کسی خونشون نبود میدونست تا ۱ ساعت کسی نمیاد نه مثل بعضی زنگ میزنن به دوستشون که دارم خود کشی میکنم بعد میزاره رفیقش که رسید پشته در شا رگ خودشو میزنه یعنی بابا من کم بود دارم خودکشی کردم که دیگران بهم نگاه کنن .......................


مرگ دسته منو تو نیست دسته اون بالا سریه هستش منم دوست دارم بمیرم ولی نه اینکه خودم خودم رو بکشم

پس بی خیال من در مورد مرگ البته اون دوست اینترنت نداره ولی گفتم بقیه برای خودشون دکون بقالی باز نکننن  خوش باشید زنده هزار سال که سختی های دنیارو ببینید



آبدارچی

شغل جدید

سلام

نمی دونین چقدر خوشحال شدم از اینکه دیدم موافقت کردن
کارم رو می گم خیلی وقته از این کار خسته شده بودم آخه از سال ۱۳۷۸ که جذب سازمان شدم توی این کار بودم دیگه حوصلش رو نداشتم خسته شده بودم یکنواخت شده بود روتین شده بود
هرچی تقاضای جابجایی می دادم موافقت نمی کردن می گفتن به تو در این قسمت احتیاج داریم بی انصافها حتی مرخصی هم نمی دادند.
هر موقع مرخصی می خواستم به ناچار باید مریض می شدم و برگه استعلاجی می آوردم
تا اینکه بعد از فروردین ماه که گزارش سالانه ۸۲ رو رد کردم دیدم مدیرم که یه آدم عصبی بداخلاق بددهن بود صدام زد
توی اتاق ما هر کدوم از همکارها که احضار می شن دفتر همه با هم می گیم الفاتحه مع الصلوات
رفتم اتاق مدیرم دیدم داره قدم می زنه بعد از اینکه نشستم با قیافه ای قرمز رنگ  چشمانی از حدقه دراومده و دهانی کف کرده  زل زد تو چشام درست عین صهیونیست های اسرائیلی ( آخه جناب مدیر ما خیلی درگیر جنگ اسرائیل و فلسین ) بعد با صدایی که از صدای شپیور قیامت بلندتر بود
خانومممممممممممممممممممممممممم این چه گزارشیه این اعداد و ارقام رو از کجا آوردین تو کدوم بیابون پیدا کردین  هم خندم گرفته بود و هم دیگه دلم از تاپ تاپ گذشته بود و داشت گپ گپ می کرد. حسابی ترسیده بودم  گزارشها رو محکم کوبید رو میزم کنارم برداشتم و نگاهشون کردم خدای من چی می دیدم اینا چی بودن از کجا آورده بودم  بعد با صدای بلندتر گفت اگر بلد نیستین بگو بلد نیستم خانوم مجبور که نیستی من هم که دیگه لجم گرفته بود گفتم بله بلد نیستم نمی تونم من که گفتم من رو جابجا کنین و از اتاق زدم بیرون
یه راست رفتم خونه و تا دو روز نیومدم اداره بعد که اومدم دوباره صدام زد قبل از رفتن برگه استعفا خودم رو نوشتم و همراهم بردم گفتم دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست هر چی می خواد بشه بشه اونکه دندون می ده نون هم می ده
دیدم نه اینبار مهربون شده بود و با کمال تعجب دیدم با انتقالی من موافقت کرده و توضیح داد که می دونم برای بالا بردن راندمان کاری و افزایش انگیزه کارمندان احتیاج به تنوع در محیط کاریه ( دایه مهربانتر از مادر)
و جالبتر از اون که اضافه کاری اون ماهم بیشتر شده بود (اگر می دونستم زودتر می گفتم بلد نیستم )
و با برگه انتقالی برگشتم اتاق و سور مفصلی زوری بچه های اداره ازم گرفتن خب چه می شه کرد شانس آورده بودم چه شانسی
القصه قراره از روز شنبه برم جای جدید اما به شرطا و شروطها که بماند ولی سختر از همه این بود که باید زبان یاد بگیرم زبان شیرین انگلیسی  
خدای من چطور ؟ ولی یادمه یکی از شرطهای جابجا شدنم همینه
خب چطوری نمی دونم . آخه من از زبان فقط یس یا نو رو بلدم ( نخندین  ) من توی دبیرستان اگر زبان ۱۰ می گرفتم بال بال می زدم از خوشحالی
حالا اولاٌ برام دعا کنین بعدشم اگر در برنامه ۵ ساله دوم توسعه دیدین یه نفر اومدش اینجا خارجی بلغور کرد بدونین منم ( من هم یعنی افسون بانو )
خب زیاد حرف زدم


پانوشت :
************************************
۱. برام دعا کنین
۲. نذر کردم اگر زبان یاد بگیرم برم پابوس امام رضا ( گفتم نخندین ) عصبانی می شم ها

بسم حق

 

سلام

 

روزی که پرده بیفتد

روزی که ابرهای خسته و سیاه به کناری روند

روزی که ما عریان شویم

روزی که جز قلبها هیچ چیز دیده نمی شود

روزی که پاکی دل , ملاک است و بس  

آن روز دیگر من و تو به نقش بازی کردن نمی اندیشیم

به خودفریبی نمی اندیشیم

گویند در آن روز , دستها و پاها به سخن می آیند ولی آیا از دل هم کسی چیزی می پرسد ؟
نه دل سخن نمیگوید . چون عیان شده است . وآن چه که عیان است چه حاجت به بیان است .

 

 توی اون روز من و تو فقط به بدی هایی که کردیم

به دروغ هایی که گفتیم

می اندیشیم

و به کارهایی که نکردیم .

راستی اگه اون روز ثابت بشه که من عاشق نیستم , تو چه می کنی ؟

طرز فکر اول : می خندی و خوشحالی که حرفهات درست بوده ؟

طرز فکر دوم : غمگینی که روزگاری به یک سنگدل دلبسته بودی ؟

طرز فکر سوم : بی تفاوتی ؟ <<مگه اصلا اهمیت هم داره که عاشق بوده یا نه ؟>>

.........
راستی اصلا اهمیت داره ؟ (بی تفاوتی به آدمهای دور و برمون هم یکی از دردهای امروز ماست)

 

من اگر عاشقم و می نویسم و تو باور نمی کنی , مشکل من نیست .

درد تویه که هنوز عشق رو درک نکردی , هنوز هم توی شعارهای رنگ و وارنگ و توی اسطوره ها موندی و پاتو فراتر نذاشتی هر چند گفتم و میگم که این اسطوره ها رو ما اسطوره کردیم وگرنه اونها اسطوره نبودن و نخواستن که نماد باشن . ما از اونا برای خودمون سمبل ساختیم . جالب اینجاست که وقتی از همون اسطوره ها برات میگم , میگی که اصلا اونا رو ول کن . نه تو نمیخوای قبول کنی و من فقط میگم واسه خاطر این که بعدا نگی که این می دونست ولی نگفت . خودم رو معلم نمی دونم چون کمتر از همه می دونم ولی تو این یه مورد میگم که از ادعاها گذشتم و اینقدر شجاعت داشتم که .....  از این تئوریها خارج شو . جرات داشته باش و عاشق شو . عاشقی ریسک کردنه . اگه قرار بود که توی سایه بشینی و بعد عاشق زار هم باشی و عشقت پاک باشه , هرگز نمی گفتن که : ((عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد)) مگر اینکه حافظ رو هم باز بذاریم کنار و بگیم اونم اشتباه کرده فقط به این خاطر که تو اشتباه نمی کنی . یعنی عالم و آدم در خطا بسر می برن و تو ... معاذلله

من عاشقم , تو نیستی و من هر چه از این عشق و عاشقی برات بگم مثل این می مونه که بخوام برای کسی که هزاران کتاب ریاضی رو خونده , اما توی عمرش یه دونه مسئله حل نکرده , یه مسئله ریاضی رو توضیح بدم . نه ! تو خودت باید امتحان کنی . یه کمی از غرورت بزن . یه کمی خودتو بشکن . یه کمی بیا پایین , پایینتر , بازم پایینتر . نمیگم همرنگ جماعت شو ولی همسطح جماعت شو , همدل جماعت شو . از دید یه متفکر و یه دکتر ازمایشگاه به آدمهای دور وبرت نگاه نکن . بشو یکی از همین خلق الله که در روز ، هم دروغ میگن هم راست . اگه بازم میخوای اسمشو بذاری همرنگی با جماعت اشکالی نداره (هر چند که این نیست) ولی حداقلش اینه که به دید یه آدم فخر فروش بهت نگاه نمی کنن . پس با ما باش (با من نه) , مثل ما باش (نه مثل من) , و اون وقت رنگ دلهای پاک این آدمها رو ببین که به بی رنگی شبیه تره . 


                                     آینه چون نقش تو بنمود راست

                                     خودشکن آینه شکستن خطاست

 

قصه آن روز که پرده بیفتد , از این مقال هم بگذشت ولی آنچه مانده رنگی ست از دلهای ما که هر چه بی رنگتر , به خدا نزدیکتر و عاشقتر

 

والسلام

پدرخوانده

مختصر و مفید

بسم حق

فقط یه سوال : اگه اهل مباحثه هستین ، بگین که در بحث کردن چه هدف یا اهدافی رو دنبال می کنین ؟‌

سلمان

فقط حق را جمیل یافتم


یادش به خیر امروز رفتم به یکی از وبلاگ های قدیمی که یک سالی از عمرش میگذشت یه تجدید خاطره ای کردم خیلی حال داد چرا شو نمیدونم ولی هرچی باشه انسان یاد گذشته خودش میفته صد در صد حسرت گذشته رو میخوره چه خوب باشه چه بد فرق نمیکنه گذشته ای بوده که از دست رفته اگر خوب باشه میگه هی یادش بخیر چه دورانی داشتیم اگرم بد باشه میگه هی نمیشد این کار میکردم که بهتر میشد .

پس فرق نمیکنه گذشته گذشته


اولین مطلبی که نوشتم اونجا این بود


بناهای آباد گردد خراب
زباران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاجی بلند
که از باد و باران نیابد گزند

بدین نامه گر عمرها بگذرد
همی خواند آنکس که دارد خرد

جهان از سخن کرده ام چون بهشت
از این بیش تخم سخن کَس نکشت

بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی

نمیرم از ین پس که من زنده ام
که تخو سخن را پراکنده ام
 
فردوسی



اونجا در مورد ایران و ایرانی مینوشتم البته زیاد جالب هم نبود چون یه نوع جبهه گیری بود در برابر چی، نمیدونم 
 
ولی نمیدونم چی شد بلکل گذاشتمش کنار تعطیل تعطیل
خیلی دوست داشتم میشد ادامش بدم دوستای خوبی هم پیدا کرده بودم ولی شخصیتی که اونجا از خودم نشون دادم شخصیت واقعی من نبود یعنی همیشه دوست داشتم اونطوری باشم ولی زمونه خیلی چرخوندمون انقدر چرخ زدیم که توی این جهان که  دیگه اون حس حال برام نمونده بود داشتم لافشو میزدم پس بی خیالش شدم کلی برای از دست دادنش آه کشیدم


آبدارچی

فقط حق را جمیل یافتم


زنی که کارش بردن ماست محصول خانه به دکه یی بقالان بود از عشق جوانی می سوخت و کام جستن را فرصتی می جست که ناگاه خبر یافت معشوقه به مرگی نا منتظر در گذشته است.

چون مار سر کوفته بر خود پیچید اما از وحشت آن که شوهر و بستگان او راز عشق ممنوعش را دریابند آن فغان در گلو شکست و دم بر نیاورد تا صبح روز دیگر که تغار بر سر به کار بردن ماست از خانه دور شد در میان راه به عمد لنگی زد تا تغار بیفتاد و بشکست .

آنگاه بر سر تغار شکسته نشست،سر به زیر چادر خود کشید و به بهانه ی تغار و ماست زیان کرده دیری بر نا کامی ی خویش اشک ریخت .
اما در ان حال گروهی گرسنه بی توجه به  زاری ی او پاره های تغار را ربود به اشتهای تمام ماست می لیسیدند.
رهگذری که قضا را از ماجرای عشق زن آگاه بود در رسید و چون آن حال بدید

گفت:

تغاری بشکند ماستی بریزد
جهان گردد به کام کاسه لیسان


آبدارچی