اینک این تو و این ... (۳)

بسم حق

 

سلام

 

اندر تن من جای نماند ای بت , بیش

                                       الا همه عشق تو گرفت از پس و پیش

گر قصد کنم که برگشایم رگ خویش

                                       ترسم که به عشقت اندر آید سر نیش

چون پروانه خود را بر میان زند , سوخته شود . همه نار شود , از خود چه خبر دارد ؟ تا با خود بوَد و در خور بوَد , عشق می دید . و عشق , قوّتی دارد که چون عشق سرایت کند به معشوق , معشوق همگی عاشق را به خود کشد و بخورد .

آتش عشق , پروانه را قوّت می دهد و او را می پروراند تا پروانه پندارد که آتش , عاشق پروانه است .

معشوق شمع همچنان با ترتیب و قوّت باشد , بدین طمع خود را بر میان زند . آتش شمع که معشوق باشد , با وی به سوختن درآید تا همه شمع , آتش باشد , نه عشق و نه پروانه . و پروانه , بی طاقت و قوّت , این می گوید :

ای بلعجب از بس که تو را بلعجبی است

                                     جان همه عشاق جهان از تو غمی است

مسکین دل من ضعیف و عشق تو قوی است

                                     بیچاره ضعیف , کش قوی باید زیست

بدایت عشق به کمال , عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند , گکه عاشق را حساب با عشق است , با معشوق چه حساب دارد ؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد و بی عشق او را مرگ باشد , در این حالت , وقت باشد که خود را نیز فراموش کند که عاشق , وقت باشد که از عشق چندان عصه و درد و حسرت بیند که نه در بند وصال باشد و نه غم هجران خورد ؛ زیرا که نه از وصال او را شادی آید و نه از فراق او را رنج و غم نماید , همه خود را به عشق داده باشد .

چون از تو , بجز عشق نجویم به جهان

                                     هجران و وصال تو مرا شد یکسان

بی عشق تو بودنم ندارد سامان

                                     خواهی تو وصال جوی , خواهی هجران

 

ختم این مقال

 

این متن تموم شد . آخرش گفته که عاشق اصل بودنش به عشق وابسته است نه به معشوق . یه جای دیگه هم از منطق الطیر بود به نظرم که اون قصه معروف پروانه ها رو خوندم . اگه مدعی عشقی بدون که عاشق عشقی نه معشوق . اگه عاشق معشوقی باید در معشوق حل بشی . فنای فی الله که میگن همینه . کار هر کسی نیست . هر کسی هم بهش اعتقاد نداره . چون چیزی که وقتی تجربه کردی دیگه نمی تونی واسه دیگرون بیانش کنی .

عده ای میگن عشق فقط عشق حقیقی و معنوی . ایراد کار اینجاست که معنی واقعی عشق رو درک نکردن . همیشه تو خرافات و زواید گیر کردن .

عده ای میگن این حرفا چرته اصلا عشق معنایی نداره . ایرادشون اینه که همیشه توی دو دو تا چهار تای علم موندن و هیچ وقت نخواستن پاشون رو فراتر از حیطه علم و معادله و اگر x آنگاه y بذارن . هیچ وقت نتونستن دنیا رو اونجوری که میشه دید ببینن . همیشه خواستن اونجوری که بهشون نشون دادن ببینن . اینجوری باشه تا قیام قیامت توی زشتی ها و پلیدی های این دنیا می مونید . روزی که حضرت زینب رو آوردن به شام بعد از واقعه کربلا ازش پرسیدن که اونجا چی شد و شما چی دیدی گفت من هیچی جز زیبایی ندیدم . حیرتا توی اون همه نامردی و پستی , چکاچک شمشیر و نعره مستانه یزیدیان , صدای فغان و گریه خانواده حسین بن علی و یارانش , توی اون همه خون پاک و ناپاک , اون همه بی شرفی و بی غیرتی , چه زیبایی دیده بود جز عشقی که حسین به اون بالایی داشت . آره دنیا رو اونجوری که قشنگتره ببینین . اونجوری که تحملش و گذرونش راحتتره . خیلی حرف زدم ولی هنوز به این جمله معتقدم که سخن از عشق از هر زبان و به هر تعداد بار که شنیده باشی , نامکرر و شیرینه . اگه اعتقاد نداری احتمالا هنوز درکش نکردی .

 

راستی من چون نمی دونستم که بالاخره اینجا می مونیم یا میریم اون وری این متن رو هر دو جا نوشتم ولی محض خاطر این که همه نظرات یه جا جمع بشه لطفا اونجا (یعنی اینجا) نظر بدین تا بعد ببینم این آبدارچی چی میگه

 

والسلام

 

پدرخوانده