فقط حق را جمیل یافتم



امروز که این مطلب رو نوشتم یکی از دوستام زنگ زد که این چیه نوشتید وبلاگتون خسته کننده شد هرجا میری  از دکتر علی شریعتی نشتن تو هم نوشتی  از  این جور حرفا ..

گفتم چه کار کنم گفت یه سئوال بژرس دیگران بیان جواب بدن

هرچی فکر کردم چه سئوال چیزی  به این عقل ناقص من نرسید گفتم خوبه سئوال کنم کسی تا حالا توژ قلقلی رو دیده

یادم بچه که بودیم  اینو میخوندیم نگو نه تو هم که الان بچت روش نمیشه از این شعرا بخونه صد در صد اینو انقدر خونیی که نگو


من تا حالا همچین توژی  رو نداشتم چون هیچوقت مشقام خوب نمینوشتم حالا سئوال هرکی داشته به مام نشونش بده بگه چه شکلی توصیفشم کنه خودش کلی

بعد میگه خب خاطره بنویس بابا چه خاطره بنویسم

ما ها خاطرات زمان بچگیمونم غم ناک بوده همیشه  هوای اون موقعه ها ابری بود

الانم که بزرگ شدیم خاطره درست نکردیم
یعنی  باید بزارین یه چند سالی بگزره تا خاطره بشن

یه ژیشنهاد دیگه داد اها ژیشناهادش این بود چرا نمیاید تو وبلاگ من مطلب بنویسی

بابا معرفتو میبینی دمش گرم آخرشه  اصلا شما بن بسته معرفتی

خب بدم نیست برم یه کم وبلاگ اونم بریزم به هم

حالا یه چیزی همی کسانی که میان اینجا خودشون وب دارن این به کنار ولی مرد مردونه بیاید هر کدوم یه خاطر با حال دوره بچگیتون برام بنویسید باشه  طنز باشه تا این رفیقمون بخنده تا به من کچل گیر الکی نده



خب خاطره شیرین خودم

حقیقیه هیچ دستم توش نبردم لافم نمیزنم

کلاس چهارم بودم  هم داشتم رشد عرضی میکردم هم طولی ولی خدایش عرضی بیشتر بود برای همین بابام لطف کرد منو نوشت باشگاه کشتی شهدا تو خیا بون امیر کبیر اقا ما رفتیم باشگاه کشتی کشتی گیر بشیم نشدیم پپه هم نشدیم ولی خب همین باشگاه کشتی یه خاطره برام گذاشت توپ چطوری گوش بدید من یه کم قد قوارم معمولی نبود سنم کم بود ولی خب به خاطر وزنم باید با بزرگ تر از خودم تمرین میکردم کشتی  میگرفتم  برای همین حریف تمرینیم یه پسره بود  هم وزنه خودم ولی دبیرستانی سال آخر حالا داشته باشید من همش ۱۰ سالم بود اون ۱۷ یا ۱۸ ساله یه روز  سر شاخ شدیم نفهمیدم چطوری شد بلند شدم رو هوا با مخ امدم رو زمینهمیشه همین اتفاق میفتاد ولی اون شب  همین که رسیدم زمین همه جا تیر تار شد منم بلند شد داد بیداد گریه زاری ای داد بیداد حسین منو کور کرد کور شدم
بعد یه چیزه گرمی پس کلمو نوازش داد که خفه شو منم از اونجای که هوش سر شاری داشتم خفه شدم ولی خب گریم همین طوری ادامه داشت که کور شدم یه پس گردنی محکم تر خوردم که بابا بچه ننه برقا رفتن کور شدم یعنی چی خب کلی من اونجا خجالت کشیدم انقدر کشیدم که بی  خیال کشتی شدم خدای  سازمان  برق از رو زمین برداره

اگر اون شب برق نمی رفت شاید الان من خودم رو آماده میکردم برای المپیک دیگه وقت آبدیت کرده وبلاگ هم نداشتم

اینم خاطره
آبدارچی
نظرات 7 + ارسال نظر
پگاه شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:32 ب.ظ http://Jovita.persianblog.com

سلام سلام... چه زود زود آپ می کنید ...ولی خیلی با مزه بود ....ههههههه ...تـــــــــوپ......
بازم ولی ...ای آبدارچیه بد بد بد...چرا به من سر نزدی ؟!!!!
منم خاطره نمی نویسم ...(اصلا قهرم ) .
~ بای بای

سلام خوش امدی . شما سوژه بدید آبدیت کردن با من . من سر زدم به جون سلمان ولی خب نظر ندادم سعی میکنم از حالا نظر بدم با تبادل لیک موافقی .ولی دلت میاد با لوطی قهر کنی دلشو بشکونی . منتظر خاطرتون هستم !!!!!!!!!!!

رویا یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:58 ق.ظ http://hezarharf.persianblog.com

سلام اولا دم اون جیگری که یه خورده تکونت داد گرم گرم در مورد توپ من این توپو انداختم هوا ولی پایین نیومده هنوز در مورد خاطره ات کلی خندیدم واقعا با اون هیکلت گریستی ؟ هههههههههههههههههههه خدایاااااااااااا واقعا بچه بابایی نه ننه ! ههههههههههههههه

افسون یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:13 ق.ظ

سلام
خاطره جالب انگیز ناکی بود دستش درد نکنه هر کی زدت زمین لوطی می دونی یه پیشنهاد دارم برات برو توی مسابقه سنگین وزن ها خدایی فکر نکنم ببازی ولی برنده هم می نمی شی . ولی لوطی خوش بحال اونایی که بچگی کردن ما که نفهمیدیم تا اومدیم به خودمون بیاییم دیدیم بزرگ شدیم از بزرگی هم خیری ندیدیم

افسون یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:11 ق.ظ

بعدشم شما که گیج بودی چرا به سازمان فحش می دی
سازمان آب و برق به این خوبی
البته حالا جدا شده و باید گفت شرکت برق منطقه ای خوزستان
نبینم دفعه کور شدی به سازمان فحش بدی ها
این دفعه رو نفرین کردی نکردی ندید می گیرم ولی دفعه بعد خود دانی می گم درست لحظه شیرین چت کردن برقتون رو قطع کنن اون موقع ببینم بازم فحش می دی یا نههههههه

[ بدون نام ] یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:23 ب.ظ

خداحافظ

پـگاه یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:51 ب.ظ http://jovita.persianblog.com

دوباره سلام ... یه خاطرهی کوچولو ....
یادمه سال اول راهنمایی بودم با دخترا یه کوچه ی بن بستی بودو ما هم اون جا جمع می شدیمو بازی و ورزش می کردیم ...یه دختر کوچولویی چند روز بود هی می اومد و جیغ می کشید ...ما هم باور کننید هیچی بهش نمی گفتیم ...بعدش دیدیم نه !! فایده نداره ...هر روز داره می یاد ...(تو رو خدا می بینید ..؟!!! بابا جان بچه هاتونو تربیت کنید این چه وعضشه ؟!!!‌)... ما هم یه دفعه جو گرفتمونو چند تا نیشگونو ۳ ۴ تا داد ... با گریه راهیش کردیم ....دم غروب شد ما ها هم داشتیم خدافظی می کردیم که یهو دیدیم یه چیزی مثل شبه داره از سر کوچه بهمون نزدیک می شه ...یه کم که نزدیک تر شد دیدیم یه خانومه ...وای اگه چهرشو می دیدید ...مثل قاتلا بود ...از ترس نزدیک بود سکته کنیم ...گفتیم مامان همون دخترست اومده بگه چی کار بچش داشتیم ...!!! یه دفه خانومه یه شیرجه زدو مچ دست من و گرفت ... (باورتون نمی شه ...تو عمر ۱۷ سالم به اون اندازه نترسیده بودم ....)....بعدش گفت :
"خانومم ...کوچه ی فلانی کجاست ؟ "...
کوچه از خنده منفجر شد ....
اون شب باید فقط قیافمو می دیدین تا فردا صبحشم حالم جا نیومد ...
همیشه یادتون باشه که ... بچه ی مردمو نزنید ...== پیام اخلاقی !

پریشان یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:29 ب.ظ http://sharhparishani.persianblog.com

سلام برو بچ قشنگه با مرام وقت کردین یه سرم به ما بزنین بابا دمتون بخاری چاکر خواه همتون پریشان شما را پریشانی مباد. کاش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد