کاش یک روز جای آن که تو بخواهی دستم بگیری و به پروازم در آری بالم می شدی... کاش جای آن که رخت عشق را بر سر میخ دیوار بیاویزی و درس زندگی بر سرم کوبی کاش جای آن که ز من بگریزی کاش جای آن که مرا به باد آویزی کاش جای آن که بخواهی که مرا بر اسب ابرها سوارم سازی لحظه ای تنها لحظه ای در کنارم می نشستی کاش جای آن که تو مرا از بالا بنگری چون موری که به سوراخ گریزد بی تو می شنیدی تپش قلبم را کاش ... کاش ...
سلمان
آبدارچی
سهشنبه 23 تیرماه سال 1383 ساعت 08:12 ب.ظ
[ بدون نام ]
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1383 ساعت 07:36 ق.ظ
با هم بودن تنها چیزی که همتا نداره اگر هر کاری تو زندگی بکنی ستاره های پروین رو بیاری گردنبند گردنم کنی اگر بهشت خدا رو ارزونیم کنی اگر تمام شنهای ساحل رو دونه به دونه نخ کنی و لباسی به وسعت اون دریا برام بدوزی مطمئن باش تنها چیزی رو که توی زندگی بهش احتیاج دارم تویی فقط تو قبول داشته باش که تو رو از دست دادم هرچند با منی من تو را خواهانم
سلام آفتاب مهربانی سایه تو بر سر من ....... بی نام یادت میاد اون روزا که من با اسم بازنده می اومدم توی روزی . همه یه جوری فکر می کردن بازم دارم خودمو لوس می کنم ولی نه این لوس کردن نیست . این خود خود باختنه و در عین حال پذیرفتن شکسته . با این حال به آبدارچی گفتم هر چی دیروز اتفاق افتاده فردا دیگه نباید باشه و نباید توی زندگیت اثر منفی بذاره وگرنه زندگی کردن برات غیر ممکن میشه گفت یعن صبح به صبح بلند بشم بگم سلام زندگی گفتم اره ولو به مسخرگی هم بگی کم کم عادتت میشه : آدمی به خوب و بد همیشه عادت می کنه (رجوع شود به شعر مطلب قبلی) . اومدم که بگم چرخ روزگار بازم می چرخه چه به کام ما چه به کام خودش ، چه با چه بی ما . گفتم بازنده اونه که این لحظات رو از دست بده و حالا میخوام بگم برنده اونه که یه نام خوش ،صدای خوش ، طرح زیبا ، نقش نگارین و یا .... از خودش به جا بذاره : زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست (همه اینو دیگه بلدن بهتر از نمازهای واجبشون) .. حالا اومدم بگم دیروز من گذشت .. شاد باشید و خرم .. والسلام
تو را من چشم در راهم هزاران سال فرهادی بیا ای تلخ شیرینم چو ابر نازک مجنون غرور عشق را بشکن مگر عاشق گناهش چیست چرا ماهی بدون آب می میرد چرا خورشید آبی نیست مگر اینجا هوایی نیست برای من دو خط شعر است که از روح سپید آب می آید ولی معشوق سر گردان در این وادی بدنبال چراغی از حقیقت چشمها را می بست .....
با تو تمام دلتنگیهایم سرابی بیش نیست. با تو خاک سرد غربت بوی باران میدهد . بی تو من با بهار خواهم مرد.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
گر به تو افتدم نظر
چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را
نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت
هم چو صفا فتاده ام
خانه به خانه در به در
کوچه به کوچه کو به کو
مهر تو را دل حزین
بافته با قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ
تار به تار پو به پو
می رود از فراقه تو
خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم
چشمه به چشمه جو به جو
از پی دیدن زخت
همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در
کوچه به کوچه کو به کو
نربدال
چه درونم تنهاست
با هم بودن تنها چیزی که همتا نداره اگر هر کاری تو زندگی بکنی ستاره های پروین رو بیاری گردنبند گردنم کنی اگر بهشت خدا رو ارزونیم کنی اگر تمام شنهای ساحل رو دونه به دونه نخ کنی و لباسی به وسعت اون دریا برام بدوزی مطمئن باش تنها چیزی رو که توی زندگی بهش احتیاج دارم تویی فقط تو
قبول داشته باش که تو رو از دست دادم هرچند با منی
من تو را خواهانم
سلام
آفتاب مهربانی سایه تو بر سر من .......
بی نام یادت میاد اون روزا که من با اسم بازنده می اومدم توی روزی . همه یه جوری فکر می کردن بازم دارم خودمو لوس می کنم ولی نه این لوس کردن نیست . این خود خود باختنه و در عین حال پذیرفتن شکسته . با این حال به آبدارچی گفتم هر چی دیروز اتفاق افتاده فردا دیگه نباید باشه و نباید توی زندگیت اثر منفی بذاره وگرنه زندگی کردن برات غیر ممکن میشه گفت یعن صبح به صبح بلند بشم بگم سلام زندگی گفتم اره ولو به مسخرگی هم بگی کم کم عادتت میشه : آدمی به خوب و بد همیشه عادت می کنه (رجوع شود به شعر مطلب قبلی) . اومدم که بگم چرخ روزگار بازم می چرخه چه به کام ما چه به کام خودش ، چه با چه بی ما . گفتم بازنده اونه که این لحظات رو از دست بده و حالا میخوام بگم برنده اونه که یه نام خوش ،صدای خوش ، طرح زیبا ، نقش نگارین و یا .... از خودش به جا بذاره : زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست (همه اینو دیگه بلدن بهتر از نمازهای واجبشون) .. حالا اومدم بگم دیروز من گذشت .. شاد باشید و خرم .. والسلام
تو را من چشم در راهم
هزاران سال فرهادی
بیا ای تلخ شیرینم
چو ابر نازک مجنون
غرور عشق را بشکن
مگر عاشق گناهش چیست
چرا ماهی بدون آب می میرد
چرا خورشید آبی نیست
مگر اینجا هوایی نیست
برای من دو خط شعر است
که از روح سپید آب می آید
ولی معشوق سر گردان
در این وادی
بدنبال چراغی از حقیقت
چشمها را می بست .....
با تو تمام دلتنگیهایم سرابی بیش نیست.
با تو خاک سرد غربت بوی باران میدهد .
بی تو من با بهار خواهم مرد.