فقط حق را جمیل یافتم

وسط بلوا ریه پیر مرد نشسته بود آتیش جلوش بود  دود زیادی از آتیش بلند میشد توی فکر این بودم که بابا بی خیال گرما دود آتیش اذیت ش نمیکنه اشکش رو در نمیاره

 

که یه حسی بهم گفت تو هم برو پیش اون در ماشین باز کردم یک راست رفتم طرف پیر مرد  بالای آتیش اون ایستادم به ظاهر شروع کردم به گرم کردن خودم 

 

ولی نه احتیاجی به گرمای آتیش نداشتم اون دود آتیش بود که بهش احتیاج داشتم

 

پیر مرد یک لحظه برگشت نگاهم کرد مثل اینکه اونم فهمیده بود به دود  احتیاج دارم

 

برای همین سرش انداخت پایین یه مشت چوب دیگه به خرد اون آتیش داد که احتیاج من بیشتر برآورده بشه

 

آبدار چی 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهربانو پنج‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 05:23 ب.ظ

سلام. خوبین شما؟ باشه حالا آپ میکنید خبر نمیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بهم میرسیممم. بعدشم من عاشق دود آتیشمم. سرمو همیشه میگیرم جلوی آتیش چوب تا دودش بخوره تو صورتمممممم

سلمان پنج‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:30 ب.ظ

مرموز شدی و مبهم .. ایهام دار می نویسی؟! .. تو که اینجوری نبودی .. جدیدا با دوستای بدی می پری احتمالا که اینجوری شدی .. خدا آخر و عاقبت ما رو با تو به خیر بگذرونه

[ بدون نام ] شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 09:35 ق.ظ

من هیچوقت برای گریه کردن بهانه نخواستم
هر موقع بغضم گرفت توی خیابون
توی خونه
توی خواب و بیداری
گریه کردم
از هیچکس و هیچ چیز هم واهمه نداشتم
حالا نمی دونم درسته یا نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد