شغل جدید

سلام

نمی دونین چقدر خوشحال شدم از اینکه دیدم موافقت کردن
کارم رو می گم خیلی وقته از این کار خسته شده بودم آخه از سال ۱۳۷۸ که جذب سازمان شدم توی این کار بودم دیگه حوصلش رو نداشتم خسته شده بودم یکنواخت شده بود روتین شده بود
هرچی تقاضای جابجایی می دادم موافقت نمی کردن می گفتن به تو در این قسمت احتیاج داریم بی انصافها حتی مرخصی هم نمی دادند.
هر موقع مرخصی می خواستم به ناچار باید مریض می شدم و برگه استعلاجی می آوردم
تا اینکه بعد از فروردین ماه که گزارش سالانه ۸۲ رو رد کردم دیدم مدیرم که یه آدم عصبی بداخلاق بددهن بود صدام زد
توی اتاق ما هر کدوم از همکارها که احضار می شن دفتر همه با هم می گیم الفاتحه مع الصلوات
رفتم اتاق مدیرم دیدم داره قدم می زنه بعد از اینکه نشستم با قیافه ای قرمز رنگ  چشمانی از حدقه دراومده و دهانی کف کرده  زل زد تو چشام درست عین صهیونیست های اسرائیلی ( آخه جناب مدیر ما خیلی درگیر جنگ اسرائیل و فلسین ) بعد با صدایی که از صدای شپیور قیامت بلندتر بود
خانومممممممممممممممممممممممممم این چه گزارشیه این اعداد و ارقام رو از کجا آوردین تو کدوم بیابون پیدا کردین  هم خندم گرفته بود و هم دیگه دلم از تاپ تاپ گذشته بود و داشت گپ گپ می کرد. حسابی ترسیده بودم  گزارشها رو محکم کوبید رو میزم کنارم برداشتم و نگاهشون کردم خدای من چی می دیدم اینا چی بودن از کجا آورده بودم  بعد با صدای بلندتر گفت اگر بلد نیستین بگو بلد نیستم خانوم مجبور که نیستی من هم که دیگه لجم گرفته بود گفتم بله بلد نیستم نمی تونم من که گفتم من رو جابجا کنین و از اتاق زدم بیرون
یه راست رفتم خونه و تا دو روز نیومدم اداره بعد که اومدم دوباره صدام زد قبل از رفتن برگه استعفا خودم رو نوشتم و همراهم بردم گفتم دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست هر چی می خواد بشه بشه اونکه دندون می ده نون هم می ده
دیدم نه اینبار مهربون شده بود و با کمال تعجب دیدم با انتقالی من موافقت کرده و توضیح داد که می دونم برای بالا بردن راندمان کاری و افزایش انگیزه کارمندان احتیاج به تنوع در محیط کاریه ( دایه مهربانتر از مادر)
و جالبتر از اون که اضافه کاری اون ماهم بیشتر شده بود (اگر می دونستم زودتر می گفتم بلد نیستم )
و با برگه انتقالی برگشتم اتاق و سور مفصلی زوری بچه های اداره ازم گرفتن خب چه می شه کرد شانس آورده بودم چه شانسی
القصه قراره از روز شنبه برم جای جدید اما به شرطا و شروطها که بماند ولی سختر از همه این بود که باید زبان یاد بگیرم زبان شیرین انگلیسی  
خدای من چطور ؟ ولی یادمه یکی از شرطهای جابجا شدنم همینه
خب چطوری نمی دونم . آخه من از زبان فقط یس یا نو رو بلدم ( نخندین  ) من توی دبیرستان اگر زبان ۱۰ می گرفتم بال بال می زدم از خوشحالی
حالا اولاٌ برام دعا کنین بعدشم اگر در برنامه ۵ ساله دوم توسعه دیدین یه نفر اومدش اینجا خارجی بلغور کرد بدونین منم ( من هم یعنی افسون بانو )
خب زیاد حرف زدم


پانوشت :
************************************
۱. برام دعا کنین
۲. نذر کردم اگر زبان یاد بگیرم برم پابوس امام رضا ( گفتم نخندین ) عصبانی می شم ها

نظرات 15 + ارسال نظر
پدرخوانده چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:18 ب.ظ http://iranroozi.blogsky.com

سلام .. چشم نمی خندم هههههههه D: .. آخ ببخشین .. ایشالله که در جای جدید موفق باشی .. ایشالله که اون رییس بداخلاق به زمین گرم بخوره .. الهی که کوفتشون بشه اون بچه های اداره که به زور سور گرفتن .. در پایان پیرامون اون نذر ، نظر خاصی ندارم D:D:D: .. در پایان امیدوارم که تا فردا اپدیت نکنم D: .. شاد باشی .. والسلام

[ بدون نام ] چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:57 ب.ظ

خوش به حالت جای جدید موقعیت جدید همچیز جدید وقتی کار آدم جدید میشه منم دوست دارم یه تحولی بدم من خیلی دوست دارم تحولم کامل باشه مرگ فقط مرگ ایت تحول را به وجود میاره . مرگ حقست نه به دسته خود انسان اون تصمیم میگیره که ما بیایم اون تصمیم میگیره که ما چطوری زندگی کنی بعدشم خودش مارو میکشه پس خودم چی منم میخوام یه چیز دسته خودم باشه . الان در حال حاضر فقط یه چیز میخوام مرگ یه زمانی وقتی میخواساتن بگم فلانی رحمت خدا رفت میگفت دور از جون شما فلانی عمرشو داد به شما
ولی الان فکر کنم باید بگم انشالله روزی خودتون بشا فلانی راحت شد پس برام دعا کنید

افسون چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:02 ب.ظ

دوست عزیز نمی دونم جوابتون رو چی بدم ای کاش حداقل خودتون رو معرفی می کردین . اینقدر ناامیدی برای چی ؟ ارزشش رو داره من نمی تونم در این زمینه زیاد کمک کنم لطفا به بابای گلم (بابا شپل = پدرخوانده ) مراجعه کنین . در این زمینه روانشاس خوبی هستند.

پدرخوانده چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:44 ب.ظ http://iranroozi.blogsky.com

سلام .. لا اله الا الله .. من عمرا روانشناس باشم و بشم (به کسی برنخوره) .. بی نام عزیز تو این جور مواقع هر کی میخواد حرفی بزنه فقط یه سری الفاظ تکراری به کار میبره‌ : ایمان ، خدا ،‌ترس از روز جزا و ...... ولی من میگم میخوای بمیری ؟‌ اوکی بمیر ولی مردانه بمیر (به معنایی فراتر از جنس مرد) .. منم موافق این هستم که آدم بمیره ولی روی پاهاش باشه خیلی بهتره از اینه که زندگی کنه ولی روی زانوهاش راه بره ولی عزیز دلم توجه کن : روی پاهات بمیر ! مرگ رو بپذیر نه با ترس که با شهامت .. در این مورد میخوام یه مطلب بنویسم ولی هنوز اون حس نیومده واسه نوشتن انگیزه درست میخوام که هنوز ندارمش .. شاد باشید .. والسلام

خادم چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:46 ب.ظ http://313.blogsky.com

سلام برشما .وب لاگ پر از احساسی رو دارید .به قو لی انچه که از دل براید بردل نشیند . موفق باشید

احتیاجی به معرفی ندارم چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 03:23 ب.ظ

انا لالله و انا الیه راجعون

اسپایدر چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام
پدر خوانده عزیز
من یه وبلاگ داشتم که در پی جنگی خانمان برانداز نابود شد. اشک ...
خدانگهدار

رضا پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:17 ق.ظ http://agha-reza.persianblog.com

خیلی جالب نوشتی... من هم سه سال پیش همین کار را کردم... استعفا دادم و از آن اداره کوفتی زدم بیرون... هر چند توی بیرون هم زیاد خبری نبود... ولی اقلا کاری را که دوست داشتم انجام دادم و هیچ هم پشیمان نیستم... هیچ وقت از اینکه حرف دلت را به یک رئیس مسخره بگی... نترس... به حمع کارمندان یاغی خوش آمدی...

کمند پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 03:46 ق.ظ http://mahbanow.persianblog.com

سلام بابا خونده نازنینم ۰۰ خوفیییییی ؟
بابا جونم دست این آبدار چی و عزیز شری رو بگیر پاشید بیائید وبلاگ من ۰۰ یه خورده حرفهای آموزنده یاد بگیرید البته سرقت بی سرقت هااااااا۰۰ دلتونم باز میشه حوصلتونم جاش میاد

مهربون پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 07:39 ق.ظ http://bahaneye_ghoroob.persianblog.com

سلامممم مهربونم خوبی خانومی خوش می گذره ؟ ان شاالله به سلامتی و تندرستی میری جای جدید در ضمن اگه واقعا یه همچین نذری کردی خانومی من شبانه روز از خدا می خوام که زبانت عالی بشه بلکه خدا یه فرصتی به من بده تا افسون عزیزم رو از نزدیک ببینم ان شاالله ... در پناه خالق نیلوفرها خالق لاله ها و خالق انسانهای پاک

پدرخوانده پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:09 ق.ظ http://iranroozi.blogsky.com

سلام .. ببخشین که اینجا میگم ولی نسیم عزیز اولا که ما این شوریدگی و جنون و دیوانگی و به قول تو بی عقلی رو ، به اونچه تو عقل می نامی ترجیح میدیم چرا که رنگ زندگیمون عوض شده و اون حال و هوای خشک و یکنواخت و کسل کننده ناشی از عقل گرایی و عقل محوری رو از بین برده .. دوما اونی که فرتی عاشق میشه منظور نظر ما نیست اون اسمش اصلا عشق نیست شما هنوز در فهم معنی عشق مشکل داری چرا بیخودی اصل و اساس رو می بری زیر سوال اونی که میگه ما عاشق هم بودیم ولی به خاطر این که مادرش اینجوری گفت یا فلان چیز با هم دعوا کردیم و حالا طلاق ، اصلا اسمشو نمیشه گذاشت عشق .. در ضمن احساساتت رو کور نکن مطمئن باش همونقدر که در زندگی عقل لازم هست احساسات هم لازم هست .. هر چیزی که تو این دنیا هست حتما جنبه مثبتی داشته و داره که بوجود اومده حتی شهوت که جنبه مثبتش مایه بقای نسل ما میشه (البته نسلی به قولی سوخته و به بیراهه رفته) .. پس دید رو باز هم میگم عوض کن .. الفبای عشق رو با احساست زودگذر و هوس ، اشتباه نگیر .. ضمن این که الفبای عشق رو بیاموز بعدا عشق رو زیر سوال ببر .. من رو نه ، چون من خودم هنوز دارم یاد می گیرم .. ضمن این که می دونم عشق از جمله مسایلی هست که خیلی در مقابلش جبهه گیری میشه .. شاد باشید و پیروز .. والسلام

نسیم پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:12 ق.ظ

سلام در مورد یادگیری زبان اصلا نگران نباش چند جلسه بیا پیش خودم یه جوری بهت یاد می دم که همه فکر کنن تو مادر زادی انگلیسی هستی

عسل بانو(الهام پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:06 ب.ظ http://www.cheshmane-baraniyema.persianblog.com

سلام: اول خوشحالم که با انتقالیت موافقت شد و بعد هم تبریک میگم و امیدوارم موفق باشی در ضمن به ندر من اصلا خنده دار نیست چون اکثرا این مشکل و دارن منظورم زبانه من میدونم موفق میشی و از پسش بر میای ........... فقط پشت کار میخواد .بای

آبی شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:06 ب.ظ http://sanabi.persianblog.com

کامنت قسمت بالا(نمی دونم چرا بالا کامنتم خالی افتاد):پدر جان سلام....ونترسیم از مرگ ...مرگ پایان کبوتر نیست....ول از این که در کلبه ی آبی منو بصدا درآوردید بسیار سپاسگذارم.در مورد مطلبتون که منم در یک همچین موقعیتی گیر کردم از شما کمک می خوام.می خوام اگه بشه باهاتون مشورت کنم.منتظرم باشید....در مورد سوالتون...آبی شدن من قسمتیش هم به خاطر سهراب بود.

کمند یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 03:15 ق.ظ http://mahbanow.persianblog.com

سلام من نمیدونم این خانوم منشی کی بوده آبدار چی یا بابا خونده بوده ولی خیلی شیرین متن مینویشه من که یه دل نه سونصدتا عاشقش شدم۰۰ هنوزم که هنوزه دارم کر کر میخندم ببین نازنینی که این متن رو نوشتی مرگ من بیا وبلاگ من از این شیرین بازیها رو هم در بیار ۰۰ بابا خونده منم اگر یکی بهم بگه دارم خودمو میکشم بلافاصله میگم سنگقبرشو بسازن یعنی چی ۰۰ زندگی به این قشنگی نه تورومی نه گرانی عشقها همه پاک دلها همه بی کینه ادمک ها عاشق هم خیر و برکن نه جنگ و نه جدالی اونوقت آدم دل درد داره خودشو بکشه باید این آدمی رو که بفکر خودکشی به صلابه کشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد